کسی نمی دونه ؟

 

انگار گم شده ام.

در هجوم سکوتی تلخ،مضحک است....

آنقدر خسته ام که دیگر حالی برای خنده های معنی دار هم ندارم....

 

  خانه آرزو ها

در خانه من سایه سنگین خموشی و سکوت انزوا

دست در دست هم نهاده است

این کلبه را روزی که ساختم

آرزوها داشتم و نقش آرزو انعکاسی از زیبایی ،

 از هنر بر در و دیوار باقی می گذاشت

چراغها روشنی داشت و

 سراسر زمستان در بخاری دیوار

 شعله های آتش زبانه می کشید.

در کوی و بازار می گشتم

تا آنچه را چشم می پسندد و دل می خواهد بخرم

 و بر شکوه خانه آرزوها بیفزایم.

خانه من خانه امید بود و آواز قناری نشاط

در اتاقهای آن می پیچید،

گلدانها هرگز از گل شاداب خالی نمی ماند،

گرد و غبار بر چهره اثاث خانه نمی نشست

     چون بهار در می رسید و درختان میوه شکوفه می داد.

    سلین های خوشرنگ حاشیه ها ر جلوه می داد            

 و به دنبال خود گلهای استکانی را

 به درون صحنه جلوه گری می کشاند

  گلبن ما غنچه می داد ودیدار چمن زنگ غم از

  دل می زدود.این کلبه را روزی که ساختم

                       آرزوها داشتم......

خودمم نمی دونم امشب چه مرگم شده....

کسی نمی دونه ؟

اگه کسی فهمید به منم بگه البته لطفا.....

آسمانی باشید تا باشید.....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد