چگونه فراموشت کنم

 

 

چگونه فراموشت کنم تو را ،

که از خرابه های بی کسی به قصر سپید

عشق هدایتم کردی .

عاشقی بی قرار و یاری با وفا برای خویش ساختی .

آهو بره ای شدی که دوستی گرگ را پذیرفتی .

و برای اشکهای او شانه هایت را ارزانی داشتی .

و با صداقت عاشقانه ات دلش را به دست آوردی .

چگونه فراموشت کنم تو را ،

 که سالها در خیالم سایه ات را می دیدم .

و طپش قلبت را حس می کردم .

 و به جستجوی یافتنت به درگاه پروردگارم

دعا می کردم ، که خدایا پس کی او را خواهم یافت .

چگونه فراموشت کنم تو را ،

که همزمان با تولدت در قلبم همه را فراموش کردم .

برایم تمامی اسمها بیگانه شده اند و همه خاطرات مرده اند .

دستم را به تو می دهم قلبم را به تو می دهم .

 فکرم را نیز به تو می دهم .

بازوانم را به تو می بخشم ،

 و نگاهم از آن توست ،

و شانه هایم که نپرس .

 دیگر با من غریبه اند و تمامی لحظات تو را می خواهند

 و برای عطر نفسهایت دلتنگی می کنند .

چگونه فراموشت کنم تو را .

که قلم سبزم را به تو هدیه کردم که

 حتی نوشته هایت همرنگ نوشته هایم باشد .

پیشترها سبز را نمی شناختم ،

 بهتر بگویم با سبز رفاقتی نداشتم .

 سبز را با تو شناختم

 و دلم می خواهد که با یاد تو همیشه سبز بنویسم .

 دلت را به من بده ،

فکرت را به من بده سرت را روی شانه هایم بگذار.

وبگذار عطر کلماتت را میان هم قسمت کنیم ....

پس هیچ وقت فراموشت نخواهم کرد تا وقتی نفس می کشم

 

چقدر این روزها غریب شده

 
 

 

یک وقتهایی احساس می کنم که باید باور کنم ،
 
 این تاریکی تلخ را ...

یک وقتهایی احساس می کنم که زمان برایم متوقف شده ،
 
انگار که هیچ چیز نمی خواد تغییر کنه ،
 
 گرچه تغییر کنه   بیشتر دلم  می سوزه
 
دلم از دست بعضی آدمهای زندگیم خیلی گرفته ،
 
 کاش می فهمیدند  چقدر دلم آتش می گیره 
 
 از حرفهایشان ، کارهاشان

یک وقتهایی حتی از خودم هم خسته میشم ،
 
همیشه میگم  درست میشه،
 
 همیشه میگم  صبر داشته باش ،
 
 اندکی صبر سحر نزدیک است

و اکنون خودم از تو می پرسم ای مهربانترین ،
 
 سحر کجاست ؟

می دانم ،
 
خوب می دانم
 
 لحظاتی که نزدیک سحریم خیلی کند و آرام می گذرند ،
 
 اما انگار زمان اینجا متوقف شده !
 


می گذرد اما شرایط سخت تر می شود .


اصلا نمی دانم چگونه است که تا احساس می کنی

 

 روال زندگیت دارد می افتد در راه هموار ناگهان اتفاقی می افتد

 

 و همه چیز را برهم می زند

 

چقدر این روزها تنهایم ، روزگار غریبیست نازنین .


گاهی دلم می خواست من هم می توانستم مثل همه آدمهایی شوم

 

 که شکستن دل دیگری برایشان به راحتی آب خوردن است


چگونه است که می توانند تنها خود و موقعیت و منفعت خود را ببیند

 

 و دیگر هیچ ....


چگونه است که می توانند بگذارند و بروند ؟


تا حالا شده دلت برای دل خودت بسوزه ،

 

این روزها دلم برای دل خودم می سوزه


خداوندا می دانم ، تو هستی ، همیشه ، همه جا

 

و تنها و تنها یاد تو بوده که امیدم داده برای ادامه دادن ،

 

 برای نهراسیدن و واندادن


پس نگذار

 

 سوسوی فانوس امید خانه تاریک دلم هم خاموش شود


راه حل الهی والاترین راه حل است.

 

 

هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که

 این همه آدم خسته در این دنیا باشد

 هیچوقت قبل از اینکه به این پنجره کوچک چشم بدوزم

 نمی دانستم که آدمها تا این اندازه کلافه اند

همیشه احساس می کردم

باید دنیا آدمهای خسته داشته باشد اما نه تا این اندازه

من دیگر نمی خواهم از واژه چرا استفاده کنم ...

به جای آن می گویم برای چه ؟

 برای چه آدمها اینقدر کلافه اند ؟

 همه تحت تنش و فشار هر کدام به نوعی ...

 سیلی از شعارهای هیچگاه به حقیقت نپیوسته ...

انبوهی از واژه های پراکنده حاکی از دوستی ...

و کلماتی هذیان وار نوید دهنده عشقی فرو خورده ...

 و یا رهایی ..

چقدر این روزها غریب شده است

این واژه ساده چند کلمه ایی

می دانی ما شرقیها اسیر چه بندهای احمقانه ای هستیم؟

آدمهای زیادی را می شناسم .... 

 یکی از آنها مدتهای مدیدی ست

 بین سکوت و فریاد وامانده است ...

 یکی  به هذیان عشق مبتلاست

و در رویای خویش با عنصری مجازی

مثل « من » گفتگو می کند ...

 و یکی خود را به شهوت سپرده است

 و خیال می کند در غار رویاهای خویش

«‌زندگی » کرده و می کند

 یکی به هذیان سخن مبتلاست ...

یکی گله مند است ...

 و من خود را در میان آدمهای دور و بر خویش

 بر هاله ای از ابر سوار می بینم که دیگر نه میشنود و نه می بیند

زندگی خویش را تقسیم نمی کند

 بادکنک بزرگی است که

 هر لحظه آماده انفجار به دست کودکی ست

 من دلم می گیرد از خستگیهاشان

 نمی دانم کسی هم هست که خستگی من را در ببرد ؟

 و آیا کسی هست که این همه تنها نباشد ؟

 و آیا کسی آنقدر مرا تحمل خواهد کرد ؟

نمی دانم چه شد ...

 و چه اتفاقی افتاد که ذهن من از من جدا شد ...

 اصلا کی به من گفت که ذهن اینقدر مهم است ؟

 من که با سرم زندگی می کنم بسیار خسته ام ...

 می خواهم بخوابم

طولانی

و روزی ازخواب برخیزم و خویش را

زیر درختی بیابم که مراقب من است

چه رویای دلپذیری ..

آی آدمهایی که در تمام زندگی من شما را خندانده ام !

 آیا کسی از میان شما نیست که مرا بخنداند ؟

 زندگی تفسیری ندارد ...

 زنده باش و با ابتذال یک رقص زندگی کن ...

 زنده باش و با ابتذال یک گردش بعد از شام زندگی کن ...

 زنده باش و با یک خنده زندگی کن ...

 زنده باش فکر نکن ...

 زنده باش و خود را از قید زندان رها کن ...

 عزیزی به من گفت زندان خود را دوست بدار

 زیرا که تو در آن زنده هستی ..

 من به زندان خویش احترام میگذارم

و آرزو می کنم لبخند را بر لب تو ببینم ...

 لبخندی دائمی که حس خوشی را ترجمه می کند نه خوشبختی ..

 خدای من چقدر حرف دارم ...

 نمی دانم چند سال است که سکوت کرده ام ؟

 من به ابتذال یک لحظه زندگی محتاجم ..

 نمی دانم اگر او نبود و نمی گفت که زندان هم جای رهاییست

 من تا کجا می رفتم ؟

 تو بگو من چگونه زندگی کنم که

 شرافت انسانیم به انحراف کشیده نشود

 حتی اگر در اوج ابتذال زندگی بدون فلسفه غلط بخورم ...

چگونه میشود ناتوانی بشر را قبول کرد ؟

 گفتگوی ذهن من رو به پایان است

و من به ناتوانی خویش معترف !

اما زانوان من همچنان ایستاده اند

 و چشم من نه به انتظار ابر

 که به لطف خداوند زمین و آسمانها خیره گشته است

 
 

هزار حرف نگفته!

 

 
 
 
احساس میکنی پر از حرفی.
 
  یه چیز هایی داری که باید بگی. به یکی.
 
 بالاتر از یه درد دل.
 
 یه گره کور یه جایی زیر قفسه سینت که گاه و بیگاه
 
داغ میشه. میسوزه. آتشت میزنه.
 
یه معما که هیچ وقت نخواستی حلش کنی، 
 
 یا نتونستیش. 
 
وحشت داشتی.
 
همیشه میترسیدی اگه دست بهش بزنی،
 
 کل کلاف وجودت به پیچه بهم .

یه روز  از اول صبح،همه بی مهرتر از همیشن.
 
 نمیدونی چرا.آخه چی شده؟
 
 شاید تو بد شدی. نمیدونی .
 
 فقط میدونی که نا مهربانی ها یکی پس از دیگری
 
 مثل زلزله های کوچیک تکونت میدن. 
 
نا خودآگاه یاد اون راز قدیمیت میوفتی.
 
 اینبار یه تکون چند ریشتری میخوری.
 
 بی تاب میشی. به خودت اعلام جنگ میکنی.
 
 دیگه تحمل نداری.
 
 یه پیام آور صلح میخوای.
 
 یکی که باهاش حرف بزنی.
 
به همین سادگی.
 
 فقط یکی که همه چی رو برات ساده کنه.
 
 خدایا کی میتونه باشه؟

یکی باید باشه.آره آره ،یکی هست..

کلمه هاتو با احتیاط تمام کنار هم میچینی.
 
 هر چی جلوتر میری برای توحیاتی تر میشن.
 
سعی میکنی کنترل تو از دست ندی.
 
آروم سعی میکنی معماتو براش تشریح کنی.
 
نگاهش جلوی چشاته.
 
 نوع نگاهش گیجت میکنه.
 
 معنی نگاهه شیرینش با محتوای حرفای  تو نمیخونه.
 
 ولی تو باز میگی و می نویسی...
 
و اون فقط گوش میکنه.

بالاخره تموم میشه.
 
 تو وجودت دنبال یه جور حس "آخییییییش" میگردی،
 
اما پیداش نمیکنی.
 
حرفات ته میکشن.
 
 حس اینکه نتونستی خوب بگیشون شروع میشه..
 
منتظره نظرشی.
 
 یه راهنمایی ، یه همدلی، یه همدردی ،
 
ولی نه...انگار...خدای من..انگار...
 
داره حرفای دیگه ای بهت میگه.
 
چیزای که الان انتظارشونو نداری.
 
همه چی تو ذهنت به هم میریزه.
 
 حس هاتو قاطی میکنی.
 
 گیج تر میشی.
 
 میخوای آشفته شی، فریاد بزنی...
 
اما...

اما ... به خودت دلداری میدی...
 
تصمیم می گیری دیگه چیزی نگی... 
 
  خودت رو بیشتر از این سبک نکنی
 
چون حالا دیگه فکر می کنی که اون هم مثل بقیه است...

معما تو میزاری کنار،

          و  باز تو می مونی و هزار حرف نگفته.....


به حرفم گوش کن یارب !

خدایا ...

خدایا, مرا به درگاه تو نیازی است که جز فضل تو جبران نکند

خدایا! آرزوهایم را خوب میدانی و میشناسی. میدانم که میدانی.

خدای من! خوب میدانی که وقتی آرزویی در دل بنده ات جوانه میزند،

 وقتی برای به بار نشستن درخت آرزویش،

 در طلب قطره ای آب، چشم نیاز را با آب دعا تر میکند،

 میفهمم که دستانم باز تهی شده است.

چه کسی از آشوب  قلب من خبر دارد جز خدای قلب من؟

پروردگارا، به تو پناه می برم .

تنهایم مگذار.

.

.

.

شاید جای گفتنش اینجا درست نباشه

 اما از روی Comment های بعضی از دوستانم

در نوشته  قبلیم احساس کردم برخی تصور کردند

 جریان غم و اندوه من مثل خیلی ها به خاطر

 رفتن یه عشق یا شکسته شدن قلبم

 به خاطر رفتن یه عشق از زندگیمه...

 البته غم و اندوه من به خاطر رفتن یه عزیز،

 یه مونس، یه یار که همیشه

 توی زندگیم حضور پررنگی داشته هست

 اما نه از اون عشق هایی که شما فکرش رو می کنید

 و نه اون رفتنی که تصور می کنید....

 رفتن یه مونس همیشگی به یه سفر دور و بدون بازگشت

 اون هم به خاطر دردی که تمام بدنش رو گرفته بود

دیگه سکوت شده تنها حرف های توی گلو موندش

و بغض توی چشمهاش موج نمی زنه..... 

بازم دلم گرفته...

تصورش هم سخته ...

 تصور رفتنش، نبودنش...

 خدایا با تنهایی چه کنم؟

این نوشته یه درد دل خودمونی با دوستانی ست که ندیدمشون

 اما توی وبلاگم باهاشون زندگی کردم،

 محبت هاشون رو حس کردم و حالا مدتی از همه شون دورم...

امشب بدجوری داغونم.

 ببخشید که ناراحتتون کردم.

التماس دعا!


 

 

به دنبال کدامین ماه هستی؟

 

 

هزار تابوت ِ سیاه  پیشکش ِ عاشق کشیت...

 آنکه را عشق همنشین گشت چه هراس از مرگ!

پیش ِ خاکستری خورشید گور ِ هزار چراغ کنده شده...

  چند سالیست نور در زیرزمین تنهایی همسایه کشته شده...

 به دنبال کدامین ماه هستی؟

                             به خدا نامه نوشتم ...

                                          وای اگر خدایی نباشد...

 

شیرین و لاله نازینینم

 

 


خواهر چراغ زندگــــــیم، خواهر گُلِ بهار

خواهر سنگ صبورم با چشمان بی قرار

در تنگـــنای غربت و تنهـــــایی و مـــلال

خواهر نوید روشنــــــــی، پایــــان انتظار

خواهرم، زندگیِ من، همدمِ فوق العاده مهربونم،

 بهترین و دوست داشتنی ترین خواهر دنیا،

 ای تنها مونس تو شبهای تنهایی و دلتنگیم،

 ای لطیفتر و زیباتر از هر چی حریر تو دنیاست،

 ای خوشبوترین گل باغ زندگی،

 ای تک ستاره ی همیشه روشن شبهای سرد و تار بی قراری من،

 چلچراغ امیدم، آفتاب تابان آسمونه چشمهای بارونیه من

، روشنیِ قلب، خوبِ من، عشق من، گل همیشه بهار من، نفس،

  از روزی که به دنیا اومدی چیزی بیاد ندارم

 اما میدونم که از همون اول تا حالا عاشقونه دوستت دارم

 و از همون ابتدا ارزش حضورت رو در کنارم

حس کردم و قدر دونستم.

از خدا، همون خدای بزرگ و مهربون میخوام

به هر آرزویی که داری برسی،

 بهترین زندگی رو داشته باشی

 و برای بدست آوردن سعادتت حاضرم جونمو هم فدات کنم

 تا خوشبخت ترین دختر روی زمین بشی،

 میدونم که الان هم همینطوری

 اما من میخوام خوشبختیت بیشتر و بیشترتر بشه

 چون سعادت تو، رضایت تو، خنده ی تو، موفقیت های تو،

همون خوشبختی و آرزوی بزرگ منه..

 

پرواز چـــــــو می کــــردم تو بال و پرم بودی

هر جــا که سفر کــــردم تو همسفرم بودی

در غربت و تنهایـــی در مستـی و هشیاری

هر جــــــا که نظر کـــــردم تو در نظرم بودی

در خواب چو می رفتم با یـــاد تو می خفتم

من خاک رهــــت بودم تو تاج ســــــرم بودی

در وحشت و تردیـــــدم ره را ز تـــو پرسیدم

در ظلـــمت شـــــبهایم تو راهــــــبرم بودی

در مهلـــــــکه ی دنیا از خــــــصم نترسیدم

زیرا که به هر تیغی هـــــمچون سِپرم بودی

هر جا که سخن گفتم از عشق تو میـگفتم

هر راه کـــــه می رفتم تو در گــــــذرم بودی

هرگـــز نروی از دل تا جـــــان به تنـــم باشد

 تو تمــــنای چشمــــــان تَــــرَم بودی

 

 

جای خالی تو....

 

در سکوتی پر هیاهو

 در کنار بیقراری

دست به دست مهربانی

زیر مهتاب محبت؛ رو به باغ

مینشینم تا بیایی

 می نشینم تا سکوتم با صدای گرم تو تنها شود

 رو به روی باغ رویا ؛ باغی از بودن می سازم

 ای همه معنای بودن ؛ می نشینم تا بیایی.

 

ای کاش چشمهایم بر شانه هایت وشانه هایت بر اشکهایم محرم بود

انگاه به بغض های گره خورده نشان میدادم که تو کیستی

ای سکوتی که به فریاد شباهت داری

به کجا مینگری

به فراسوی شبانگه بنگر که مرا می بینی......

 

جای خالی تو آزارم می دهد!

بدون تو هیچ چیز کامل نیست نه حال،نه گذشته و نه آینده

جای خالی تو را در همه چیز احساس می کنم!

در سفرهایی که رفتم در کتابی که می خوانم در نوشته هایم

 در خواب هایی که می بینم یک جای خالی بزرگ آزارم می دهد

جای خالی تو.......

 

 مرا دردی است  که جز << سکوت >> توان در شنیدن نیست
 
 مرا هزاران افسوس است که جز << نسیم >> مظروف دمیدن نیست
 
 مرا اشکی بر چشم است که جز << باران >> طریقی در همراهی نیست
 
 مرا ره ناخواسته است  که جز << رود >> رکابی در جاری شدن نیست
 
 مرا شعری در دل است که جز << باد >> آهنگی  در سرودن نیست
 
 
 
     مرا نگاهی است در گذر گاه خاطره ها،
 
 همچو رهگذری که نگران و ملتمس در فاصله هاست
 
    که با دستی در دعا و پیشانی در سجود به بارگاه یگانه معبود
 
 زیرا میدانستی 
 
 چرا که این درد را جز <<سکوت>> توان در شنیدن نیست.
                 
                       


جای خالی ات خیلی آزارم می دهد ...

 

حس غریبی دارم

حس تنهایی ... غریبی ...

مثل آنروزها که نبودی ...!!

حس کسی که ماه ها تمام ِ کوچه های بی چراغ ِ منتهی به تو را دوید

و کسی از او نپرسید که در سرش چه می گذرد

چه رسد به دلش!

خسته ام ...

در تمام این مدتی که گذشته

به اندازه ی دویدن های این سه روز خسته نبوده ام

 مانده ام با یک خانه پر از بوی تو ...

نگاهم به هر طرف که می رود تو را می بیند...

جای خالی ات خیلی آزارم می دهد...

آزرده می شوم و دلتنگ ...

دلتنگ تو ... دلتنگ حرفهایت ...

 دلتنگ آغوش گرمت ... دلتنگ بوسیدنت ...

آزرده ام از دیدن روزهای تلخ بی تو بودن !!

تو نیستی و جای تو را هیچ خدایی پر نمی کند ...

این روزها پی هر شبی که می گذرد ، روزی از عمرم کم می شود

تمام نیرویم را با خود می برد

بی هیچ اغماضی همه اش را می طلبد

فرو می کشد

و من تمام می شوم و تهی !!

در آخر ...

تنها تو در این فضای تهی، ته نشین می شوی

و زمزمه ای در سرم مرور می شود :


" باز با من تا آخر دنیا می مانی ...؟؟ "


می دانم تنها مسبب دوری از تو و این احساس خلاء و تنهایی مرگ آور ...

 خودم بوده ام !!

این من تنها ...!!

می توانم به راحتی خاطره تو را

در دور دست ترین بی نهایت

زیر خروارها فراموشی

 دفن کنم...!!