دوستی پاک

سلام  

 به   سیستم   خودتون دست نزنید 

  این فقط قسمتی  از   حرفهای  منو  هدیه   جونمه

: to poste badit ke up kardi ziresh ye P.N


: mizashti


: P.Ney nevesht


: pey

: *

: khob
:

ke homan va nasrin commentaye poste ghablie hedi ro bekhonin
:

 hamin

: chashammmmmmmmmmmmmm

: chera  dava  dari 

 

.

.

.

 

: Ey baba


: boro zire hamoon poste ghablit benevis


: onam na injori


: dooroost


: heisate ma ro bord


: kodom  post   plz   esmesho bego


: اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟

: az daste too


: chasham


: hooman va  nasirn beram    be in  post      va harfahye  hedi  ro  

bekhonan

: jighhhhhhhhhhhhh

اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟

 

بابا   جان    این  هدیه  منو کشت   نسرین  و  هو من  جان لطفا  کامنت های  این  پست  رو بخونید  

  

 

به قلم می گویم :

- ای همزاد

ای همراه

ای هم سرنوشت

هردومان حیران بازی های دورانهای زشت

شعرهایم را نوشتی 

دست خوش ،

اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟

 

                         

            

مرا بیاموز

 

چگونه درباره ات بنویسم 

  یا

 چگونه از یادت ببرم؟

 

.

.

هستیم  را

در فراق کسی که باز نخواهد گشت

هدر داده ام.

وقلبم اکنون

                    دره ی تاریکی بیش نیست...

 

امشب مشوش آمدم

 

 

امشب دوباره آمدم تا قصه کوچه را دوباره تکرار کنم...

و زیر یک سایبان تا نگاهت را دوباره با من قسمت کنی..

و دوباره شب بود و نگاهت چه معصومانه پر از وسوسه اشک...

و دوباره همان مرور قصه ی دختری از تبار باران

 که شیفته و دیوانه ی پسری از جنس نور شد...

باورم نیست که این دیوانه منم...

که گاه می مانم از لیاقتم برای داشتن عشق تو...

و چقدر دل تنگی هایم برایت

اشک می شود و فرومی ریزد

 و چقدر بغض های سیاهم در

 غربت تنهایی نفش می شود و نمی بینی ...

منی که از لمس احساست می ترسم که نکند

 بلور نازک قلبت ترک بردارد...

 و می شود گاهی که حتی ازخیره شدن هم می ترسم

 که تو از نگاه پریشان من هم می شکنی...

منی که به دامان هر شب پناه می برم

 و غم عشق تو را برای لحظه لحظه عمر بی ثمرم می گویم...

منی که یک نگاه آشفته ات را به هزار خنده بهار نمی دهم...

این دیوانه منم...

در این شب های بلند آرزویی دارم...

آرزویی به بلندای یک شب زمستانی...

که تو تا ابد برای من باشی و من

 تا انتهای دو دنیا دیوانه ی نگاه تو بمانم...

امشب حس می کنم ابری در پشت چشمان خسته ام پنهان شده...

 شاید چون دوباره پناه آورده ام به

 هزاران کاش که ذره ذره در دلم می پوسد...

چقدر دلم می خواست سر بگذاری روی شانه هایم

 تا برایت لالایی مهتاب بخوانم

و از تبلور عشقت در رویاهایم بگویم...

کاش می شد امشب نگاه تازه سپیده را

در شب چشمان قشنگت توصیف کنم...

کاش از نظر هرزه ی مردمکان نمی ترسیدم...

 کاش این آرزوی داشتننت مرا بر باد ندهد...

کاش...

نمی دانم رویاهایم تا کدامین روز نیامده

 در ذهن بی حصارم می شکند...

خسته ام نازنین...

ببخشم اگر امشب مشوش آمدم

 

راوی

 
 
 
 
 
احساس می کنم کم آوردم .
 
 باور کنید دیگه چیزی در وجودم پیدا نمی کنم تا لو بدم .
 
باور کنید دیگه چیزی از عشق من نمونده که شما ندونید
 
جز یه اسم که نمی نویسم تا بتونید شعرامو تعمیم بدین .
 
احساس می کنم از امروز به بعد باید برای سرودن شاعر بشم .
 
چون تا به حال شاعر نبوده ام : راویی بیش نبوده ام .
 
اما تصمیم گرفته ام شاعر شوم ..
 
حالا که تصویری نمانده تا از روی اون براتون بنویسم
 
 باید برم شاعری رو از صفر یاد بگیرم
 
 چون می دونم که این کاره نبوده ام .
 
امیدوارم فکر نکنید این یه جور ناز کردنه که....
 
 دل  سوخته من اهل این سوسول بازیا نیست ..
 
 خودتون شاهد بودین که هر  روز به روز می نوشتم.
 
حالا فقط فرصتی می خوام تا یه مطالعه حسابی داشته باشم
 
 و برای نوشتن بلد بودن رو هم رعایت کنم
.
.
.
 
 
روزهای سخت برای همه ما هست.
 
اما اینکه چطور این روزها رو بگذرونیم با هم متفاوت هست.

برای من هم دورانی پیش اومده و دردهایی دارم  که
 
 نه میشه پنهانش کنم و نه میشه به کسی بگم
 
چون فکر میکنن که دیوونه شدم.
 
تازه این  روزهاست  که
 
 معنی جمله اول بوف کور صادق هدایت رو فهمیدم

تو عالم خودم هستم
 
به چیز های که زمانی برام مهم بودن مثل
 
درس و دانشگاه و آینده بی تفاوت شدم .

یجور تنهایی خاصی همیشه باهامه
 
 حتی جوری که توی جمع هم رهام نمیکنه.
 
دلم میخواد تنها باشم فقط همین..

روزها میگذرند من بیشتر توی تنهایی خودم فرو میرم

کم کم دارم  دیوار بزرگی اطراف خودم میسازم
 
.نماز...انگار که از خدا نا امید م
 
نه انگار خدا منو فراموش کرده
.
 
 
 niyayesh 
 
 
 دلسردم از آنچه که هستم

و دلتنگ برای آنچه که باید باشم
 

همین چند جمله...

 
 
 
 
از همان روز اول که به دنیا می آییم دلمان خوش است
 
دلمان خوش است که مادری داریم که شیرمان می دهد

دلمان خوش است که پدری داریم که
 
 می توانیم به او تکیه  کنیم

دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها
 
 برای شکم ما آفریده شده اند

دلمان به این خوش می شود که
 
 زمین زیر پای ماست و آسمان هم
 
دلمان به قیافه خودمان توی آینه خوش می شود

یا به اینکه توی جیبمان یک دسته اسکناس داریم

دلمان به لباس نویی خوش می شود
 
 و به اصلاح سر و صورتی ذوق می کنیم

یا وقتی که جشن تولدی برایمان می گیرند

یا زمانی که شاگرد اول می شویم
  
دلمان ساده خوش می شود به
 
 
 یک شاخه گل یا هدیه ای که می گیریم

 
یا به حرف های قشنگی که می شنویم
 
دلمان به تمام دروغ ها و راست ها خوش می شود

به تماشای تابلویی یا منظره ای یا غروبی
 
 یا فیلمی در سینما و شکستن تخمه ای

دلمان خوش می شود به اینکه روز تعطیلی را
 
برویم کنار دریا و خوش بگذرانیم
 
مثلا با خنده های بی دلیل
 
یا سرمان را تکان بدهیم که
 
 حیف فلانی مرد یا گریه کنیم برای کسی

دلمان خوش می شود به
 
 تعریفی از خودمان و تمسخری برای دیگران

یا به رفتنی به مهمانی و نگاه های معنی دار
 
 و اینکه عاشق شده ایم مثلا

دلمان خوش می شود به غرق شدن در رویاهای بی سرانجام

به خواندن شعر های عاشقانه و فرستادن نامه های فدایت شوم

دلمان ساده خوش می شود با آغوشی گرم و حرف هایی داغ

دلمان خوش است که همه چیز رو براه است

که همه دوستمان دارند

که ما خوبیم.

چقدر حقیریم ما

چقدر ضعیفیم ما
 
   
دلمان خوش است که می نویسیم و دیگران می خوانند
 
و عده ای می گویند , آه چه زیبا

و بعضی اشک می ریزند و بعضی می خندند

دلمان خوش است به لذت های کوتاه
 
به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند

به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند یا کسی عاشقمان شود
 
با شاخه گلی دل می بندیم و با جمله ای دل می کنیم
 
دلمان خوش است به شب های دو نفری و نفس های نزدیک

دلمان خوش می شود به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی

و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود

چقدر راحت لگد می زنیم و چه ساده می شکنیم همه چیز را

      
روز و شب ها تمام می شود و زمان می گذرد

دلمان خوش می شود به اینکه دور و برمان پر می شود از بچه ها

دلمان به تعریف خاطره ها خوش می شود و دادن عیدی

دلمان به اینکه دکتر می گوید قلبت مشکلی ندارد ذوق می کند

و اینکه می توانیم فوتبال تماشا کنیم و قرص نیتروگلیسیرین بخوریم

دلمان به خواب های طولانی و بیداری های کوتاه خوش است

و زمان می گذرد

.
.
.
 
حالا دلمان خوش می شود به گریه ای و فاتحه ای

به اینکه کسی برایمان خیرات بدهد
 
و کسی و به یادمان اشک بریزد

ذوق می کنیم که کسی اسممان را بگوید
 
و یا رهگذری سنگ قبرمان را بخواند

و فصل ها می گذرد 
  
دلمان تنها به این خوش می شود که
 
 موشی یا کرمی از گوشت تنمان تغذیه کند

یا ریشه گیاهی ما را بمکد به ساقه گیاهی

دلمان خوش است به صدای عبور آدم هایی که
 
 آن بالا دلشان خوش است که راه می روند روی قبر ما

و دلمان می شکند از لایه های خاکی که
 
 سنگ قبرمان را در مرور زمان می پوشاند

و اینکه اسممان از یاد بچه ها رفته است

 
و زمان باز می گذرد

.
.
.
 
دلمان خوش است به استخوان بودن

به هیچ بودن

به خاک بودن دلمان خوش است

به مورچه ها و موش ها و مارها
 
.
.
.

ما آدم ها چه راحت دلمان خوش می شود
 
مثل کودکانی که هنوز نمی فهمند
 
ما اشرف مخلوقات عالم هستیم
 
 و چقدر خوش به حالمان می شود
 
ما خیلی خوبیم  
 
و من دلم خوش است به نوشتن همین چند جمله
 
 

ماه هم میگرید...

آسمان بیدار است

وزمین خفته به آغوش زمان

چرخها میچرخند

روزها می آیند از پس شبهای بلند

چه کسی میداند

که چه تقدیری از آیینه ها می آید


من گمان می دارم که خداوند رحیم

از پی هر تصویر

که تجلی گر اصرار الهی ست

پیامی دارد

من وتو می دانیم کز پی هر تقدیر

حکمتی می آید

که نگاهی دارد به تکرار زمان

و چراغی دارد به آینده ای روشن

که خطاها نکنیم

من وفرسایش دل

تو وتصمیم و مکان

ما وتقدیر و زمان

چه شود آخر آوارگی افغان ها؟

 

عشق با ما نبود

یار همراه نبود

راه هموار نبود

من واو ما بودیم حیف او با ما نبود

من خودم بودم وتنهایی وشبهای بلند

او خودش بود وهمان عشقی که

حیف از ما نبود

یار با ما نبود

کاش او می دانست عشق ما راز نبود

درد ما ساز نبود

داستان راه نبود

راه آغاز نبود

عشق آزاد نبود

حیف آوار نبود

کاش میشد که تمام عالم را پر باران بکنم

اشک بر ابر بریزم گله از یار کنم

وای از این دشت مه آلود

وای از این وادی برهوت

درد درمان ندارد

عشق فریاد ندارد

ساز ما تار ندارد

تار ما...

آه ...

خسته ام از این دل

خسته از این همه عالم تا کی؟

آه از این راه دراز

آه از این سوز وگداز

مانده ام من گله از ماه کنم

گله از یار جفا کار کنم

یا که از چشم خطا کار کنم

یا که از این دل بیمار کنم

بهتر آنکه بنشینم به لب پنجره و

چشم بر راه کنم

گله از راه کنم

...

یار نبودی تو که غمخوار نبودی

همه شب بودی و از ما نبودی

 
 

می نویسم از درد

می نویسم از رنج

آه از سردی این شب

آه از هیزم خاموش

تا به کی غم مردم خوردن

تا به کی چشم به دلها دوختن

همه جا خاموشی ست

ساکنان عالم همگی آرامند

همگی در خوابند

همه جا غرق سکوت

همه جا غرق به خون

در میان فریاد چه کسی خواهد گفت

امنیت در همه جا حکم فرماست

چه کسی میداند در دل این شبها

که سکوت است ودلهامان آرام

کودکی می آید مردمی میمیرند

آیتی می آید مردمان می بینند لذا خاموشند

همگی خفته به آغوش سکوت

مردمان برخیزید

شهر ویران شد و خنیاگر ما رفت ز یاد

نان ما سنگ شد از این همه خشخاش چرا؟

شب نشین میگرید

مردمان میگریند

پشت آن ابر کبود ماه هم میگرید

 

دروغ آخر

 

 

چه کس را سزاوار این عشق است؟

سوال تو بود!

و پاسخ من : که تو را !

پیامت این بود:

زندگی می کنم با نوشته هایت.

 پس بنویس .

و مرا عزمی دیگر با  دروغ  آخر!

 

من ، عاشق ، هرگز!

 

هرگز!

احساسی دیگر در من نیست

اعترافی بکنم!

آنکه در خاکم کشت

جانم از عشق سرشت

شعر زیبایی سرود


آخرین بیت غزل گفت و آمدم من، بوجود

اما از خود مرا روزی راند

صورتش را پوشاند

و منم گریه کنان، منتظرم

 تا مگر باز دلش نرم شود

 و نگاهش چون پیش گرم شود

 

***

بی آفتابش تاریکم

چون پاییزم زردم

چون اسفندم سردم

کاش سویش برگردم

تا آن روز بین من و عشق خطی است قرمز

من ، عاشق ، هرگز!...

.

.

.

 

یه سکوت سنگین دراز

سالهابود در قعر خودم گم بودم

وز خستگی طولانی

دل فرسودم

 وز دل تنگی چشم  بر در بودم

هر طور بود گذشت

زندگی گردان است

 

قایم باشک

 

 رسم بازی عشق این بود که

 من بشمارم و تو قایم شوی

 به همان رسم های قدیمی کودکانه (قایم باشک)

هنوز نشمرده بودم که رفتی

 و چنان ناپیدا که برای همیشه بدنبالت سرگردان و آواره شدم

 لعنت به این بازی بچه گانه لعنت...

 

.

.

.

تنها کنج اتاقم

ایستاده

ساکت ترین

دل به هق هق من داده

زندانی قاب

اسیر خواب

چه صاف قلب پر نور تو

      از غرور من  , شکسته غرور تو