بی ربط نوشتم

دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی ....

لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی. ..

 ولی حتی وقت مردن باز سراغتو میگیره

 میرسه روزی که دیگه قعر دریا میشه خونم.

 .اما تو دریای عشقت بازمن تنهایی مونم دل تنها و غریبم داره

 این گوشه می میره من مثه یه تک درختم ،

 ته یک کوچه ی باریک تو یه گنجشک قشنگی!

گاهی دوری گاهی نزدیک گاهی وقتا مهربونی ،

 می شینی رو شونه ی من گاهی نیستی که ببینی ،

 بغض بی بهونه ی من

 گنجشک بازیگوش من بشین

رو شاخه ی دلم با تو درخت معجزه بی تو طلسم باطلم ...

وقتی لای برگا نیستی ، بوی پاییز رو می گیرم بی تو زرد زرد زردم !

‌ بی صدای تو می میرم اما وقتی که می خونی ،

 من میشم پر از جوانه یه ترانه ساز عاشق ،

 با هزار و یک ترانه تویی حرف اولین و آخرین شعر نگفته

برگ آخر وجودم با پریدنت می افته

 گنجشک بازیگوش من بشین رو شاخه ی دلم

با تو درخت معجزه بی تو طلسم باطلم...

 

 

شبهاتاسحرنام توراازته دل صداکردم

 دلم راباجنون بی کسی ها اشناکردم نفهمیدم که می میرم

 نباشی مثل پروانه تورامن درته این کوچه برفی رهاکردم

چه شبهاتاسحرباقاصدک درخلوتی بی رنگ نشستم

 موبه موی خاطراتت راسواکردم به پای قاصدک بستم

صبوری راشبیه گل نوشتم روی گلبرگش که من بی توچه هاکردم

 نمی تونم نمی تونم خنده کنم

 دلم و از غصه و غم حذف بکنم

 آخه تنهام آخه تنهام روزگار عاشقیم

 بپای تو تباه شده رنگ عشق من تیره شده سیاه شده

یک روز من هم خاطره می شوم نگاهم کرد پنداشتم دوستم دارد نگاهم کرد

 در نگاهش صد شور عشق خواندم نگاهم کرد

 دل به او بستم نگاهم کرد...

اما نه بعدها فهمیدم که او فقط نگاهم کرد.

 از زندگی اموختم که به هر نگاهی دل نبندم

که همه نگاه ها پیام اور عشق نیستند

 همه نگاه ها معنی دوست داشتن نمی دهند همه نگاه ها بی ریا نیستند

 درین شبها که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر میترسد

 درین شبها که هر آئینه با تصویر بیگانه است

درین شبها که پنهان میکند

 هر چشمه ای سر و سرودش را

 درین شبهای ظلمانی چنین بیدار

 و دریاوار توئی تنها که میخوانی توئی تنها

 که می بینی توئی تنها که می بینی

 

لیلی پروانه خدا

شمع  بود اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود.

شمعی که کوچک بود و کم برای سوختن پروانه بس  بود

مردم گغتند: شمع عشق است و پروانه عاشق.

و زمین پر از شمع و پروانه شد.

پروانه ها سوختد و شمعها تمام شدند.

خدا گفت: شمعی باید دور شمعی که نسوزد شمعی که بماند.

پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد عاشق نیست.

شب بود خدا شمع روشن کرد. شمع خدا ماه بود. شمع خدا ددور بود.

شمع خدا پروانه می خواست . لیلی  پروانه اش شد.

بال پروانه های کوچک زود می سوزدزیرا شمع ها زیادی نزدیکند.

بال لیلی  هرگز نمیسوزد لیلی پروانه شمع خداست.

شمع خدا ماه است. ماه روشن است اما نمی سوزد.

لیلی  تا ابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد.


زیباترین حرف دنیا.

ای عشق واقعی چگونه ستایشت کنم؟

درحالیکه قلبت از محبت بی نیاز است .
 
چگونه ببوسمت در حالیکه عشقت در وجودم

جاری میشود.بگذار نامت را تکرار کنم نامت

زیباست . دلنشین است.چه داشته ای که

اینگونه مرا طلب کردی؟
 
من اینگونه نبودم

توعشق را با من آشنا کردی.تو هوای دلم

را باطراوت کردی.زمانیکه باتو هستم به

آسمان تا بیکران پرواز میکنم.گرچه پایان راه

را نمیدانم

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است

طنین شعرنگاه تودرترانه من تونیستی که

ببینی چگونه میگردد نسیم روح تو درباغ

بیجوانه من

چراغ،آیینه ،دیوار بیتو غمگینند.

تونیستی که ببینی بادیوار به مهربانی یک

دوست ازتو میگویم.

تونیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب

میشنوم و غافلی ازینکه نمیدانی

 دوستت دارم

زیباترین حرف دنیا.

گاهی که دلم به اندازه تمام غروبها میگیرد

چشمهایم را فراموش میکنم اما دریغ که

گریه دستانم را به تو نمیرساند.من از تراکم

سیاه ابرها میترسم و هیچکس مهربانتر از

گنجشکهای کودکی ام نیست و کسی

دلهره های بزرگ قلب کوچکم را

نمیشناسد و یا کابوس شبانه ام را

نمیشناسد.

بااینهمه،نازنین،این تمام واقعه نیست از دل

هرکوه،کوره راهی میگذرد.وهراقیانوس به

ساحلی میرسد.وشبی نیست که طلوع

سپیده ای در پایانش نباشد کزچهل فصل دست کم یکی بهار است.

من هنوزترادارم
 

من پر شده ام دوباره ازتو چون یک شب پرستاره از تو

امشب غزلی نوشته ام باز بی رمز و بی استعاره ازتو

از این غم بیزوال شیرین از داغ دل هماره ازتو

طوفان زتو وتلاطم ازتو ساحل زتو وکناره ازتو

هربار زتو سروده ام باز اینبار زتو ودوباره ازتو

آتش بزن ومرا بسوزان خرمن زتو و شراره ازتو

از مرگ دگر نمیهراسم جان من ویک اشاره از تو

به خورشید گفتم عشق چیست ؟تابید

به ابر گفتم عشق چیست ؟بارید

به پروانه گفتم عشق چیست؟ نالید

به باد گفتم عشق چیست ؟وزید

به گل گفتم عشق چیست؟ پرپر شد

به انسان گفتم عشق چیست ؟اشک

ازدیدگانش جاری شد گفت :دیوانگیست
 

به نام او

به نام او

یه بار دیگه فرصت بده ، نذار که تنها بمونم


نذار بازم از قافله ، به خاطرت جا بمونم

فکر نکنی که من بدم ، روی تو بست چشماشو بخت


این عشقو آسون ندارم ، تو چنگ آوردم خیلی سخت

دوسِت دارم به اون خدا ، به اون که می پرستمش


عهد خودم رو با خودش ، به خاطرت شکستمش

حالا می خوام فدات کنم ، بگو به من حرفی داری


ترسیدی که یه وقت بازم تو غصه ها کم بیاری

نگو که خامت می کنم ، واسه پر آوازه شدن


نگو به من می ترسم از ، یه بار دیگه ساده شدن

می خوای بگی دوسم داری ، ولی نمیذاره چشات


می ترسی تکراری بشه ، تجربه ی تلخ شبات

دوسِت دارم به اون خدا ، به اون که می پرستمش


عهد خودم رو با خودش ، به خاطرت شکستمش

گفتم که دردای منو ، دیگه فقط تویی طبیب


منم که کامل می کنم ، اون تیکه ی نصفه ی سیب ...


قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها
فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما ....


نمی دونه من هنوز هم خیلی تنهام

یه روز بهم گفت: «می‌خوام باهات دوست باشم؛

آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام».

 بهش لبخند زدم و گفتم:

 «آره می‌دونم. فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام».

یه روز دیگه بهم گفت: «می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛

آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

.بهش لبخند زدم و گفتم:

«آره می‌دونم. فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام»

.یه روز دیگه گفت: «می‌خوام برم یه جای دور،

جایی که هیچ مزاحمی نباشه.

 بعد که همه چیز روبراه شد تو هم بیا.

آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام».

 بهش لبخند زدم و گفتم:

«آره می‌دونم.فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام».

 یه روز تو نامه‌ش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا کردم.

 آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام».

 براش یه لبخند کشیدم وزیرش نوشتم:

 «آره می‌دونم. فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام».

 یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:

«من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم.

 آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام».

 براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:

 «آره می‌دونم. فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام»

.حالا دیگه اون تنها نیست

و من از این بابت خیلی خوشحالم

و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که

 نمی دونه من هنوز هم خیلی تنهام
 
به خاطر عشق ، جنگ بکن اما هیچ وقت اونو گدایی نکن
 

دلم می خواد۰۰

 
 
دلم می خواهد گریه کنم به حال زار این دلم

دلم می خواهد داد بزنم واسه رهایی از خودم

دلم می خواهد پر بکشم به آسمون سفر کنم

روی ابرها بشینم به آدما نظر کنم
 
 

دلم می خواهد داد بزنم همه جا فریاد بزنم

بگم ستاره گم شده خاموش و بی صدا شده

از عشقش جدا شده تازه مثل ما شده

بی نور و بی صدا شده داره حق حق میکنه
 
 

خیالت راحت شد ؟

 

 

خیالت راحت شد ؟

حالا دیگه۰۰۰

 هم کورم !

هم کر!

 هم لال!

 اینجوری بهتره نه ؟؟

...

من هستم ...

کافیه به خودم یه کم انرژی بدم :

من میتونم

من میخوام

من میرسم به هرچی که صلاحمه

من کسی رو از دست ندادم کسی منو از دست داده!

من فرصت زیادی دارم

واسه داشتن و پیدا کردن اون چیزایی که میخوام

اما ممکنه  هر کسی این فرصت منو نداشته باشه

زمان از دست رفته شاید کمتر از زمان بدست نیامده باشه

 اینبار نباید زمانو از دست بدم

امروز اولین روز از ادامه زندگی منه

 این بهترین فرصته که نباید از دستش بدم

فقط کافیه به خودم بفهمونم و باور کنم با تمام وجودم :

 من هستم نفس میکشم کار میکنم فکر میکنم

از همه مهمتر چیزی دارم واسه تجربه کردن

یکی اون بالا شایدم این پایین تو قلبم

 تو روحم نزدیکتر کنار رگ گردنم مواظبه منه

من دارم اونو با نا امیدیهام از خودم نا امید میکنم

من امیدوارم چون امیدم به اونه

نامه ای برای او

با همین واژه‌های  معمولی با خــــدا حرف میزنم هر شب

                گرچه آن سوی آسمان برپاست، شب شعر ستاره‌ها در شب

                حرف‌هایم گرچه تکراریست، جمله‌هایم گرچه بی ‌معناست

               تا زمانی که با خدا هستم، اسم هر گفت وگوی ساده، دعاست

 

 

 

 

دلم هوای نـوشـتن کرده بود امشب ...

 

باد و بارانی بود اندرون دلم ...

 

و صدای چند کلاغ و جیرجیرک ...

 

کاغذی و قلمی و کرور کرور دل برای نوشتن !

 

خوب ... برای که بنویسم حالا ؟

 

تازه ، برای کسی هم که بنویسم ، چه کسی ببرد برایش ؟!

 

یادم آمد ...

 

 آدم برای خدا چیزکه بنویسد و بگذارد زیر فرش ،

 

خدا خودش برمی دارد ... !

 

 

 

پرشدم از شوق برای نوشتن ...

 

دراز کشیدم روی زمین و دستی

 

زیر چانه و دستی بر روی کاغذ !

 

نوشتم :

 

 

 

سلام ، محبوب من ... !

 

چقدر دوستت دارم ... خودت میدانی !

 

چقدر تو صبح را قشنگ شروع می کنی ...

 

صدای خروس و کلاغ را که می پیچانی در هم و

 

نسیم را می وزانی بینشان ...

 

آدم حالی به حالی می شود !


هیچ دلبری نمی تواند مثل تو ، همین اوّل صبح ،

 

دل آدم را اینطور ببرد !

 

خورشید هم ناز می کند مثل خودت ... !

 

آنقدر که دست می کشد بر سر و صورت آدم

 

و داغش می کند با سرپنجه هایش !

 

تو هم دست می کشی بر دل آدم و عاشقش می کنی !

 

 

معشوق صبور من ...

 

می فهمم که شب ها وقتی غرق می شوم در خواب ،

 

می آیی به پیشم !

 

دستت را حس می کنم که روی پیشانی ام

 

 دانه های شبنم می کارد ،

 

رد بوسه ات هم می سوزاند لبم را تا صبح


 مثل آتش ... داغ و مثل آب ... شفـاف


اگر تو نبودی  "تو" معنی نداشت !


تو تمام " توی" منی ...


اگر می بینی چشمم به در می ما ند


نه اینکه یادم رفته " تو" هستی !


که می دانم هستی در کنارم ...


منتظرم کسی بیاید و ببیند ، چقدر "تو" هستی !

 

و برود و بگوید کسی نیاید !

 

معبود من ...


اگر دیدی روز کسی در کنارم بود


خودت می دانی و می فهمی که به یقین تکه ای از "تو"


را با خود داشته که رهایش نکردم !

 

مگر نه اینکه " تو" غرق در زیبایی ها هستی !!!


گل را اگر ببویم ، لذتش از بوی توست !

 

 

 

مطلوب من ...


سرم را گاهی بگیر بین بازوانت !

 

مرا به آغوش بکش ...


نکند یادت برود که سخت نیازمند توام !


من اگر یادم برود تقصیر توست که یادم نمی اندازی


تو باید مرا بارور کنی !


از تمام خواستن هایم !


تو خیلی خوبی !


برای کسی که دوستت دارد


و برای کسی که یادش رفته دوستت دارد ...

مهربان من ...


می شود از این به بعد بنویسم برایت؟


چرا نشود ...


راستی یادت نرود !


آن " تویی" را که می گفتم تکه ای از تو را دارد ...


(( چون می دانی :


گاهی حس می کنم خود تو خیلی بزرگی


برای اینکه دوستت داشته باشم ،

 

 یک توی کوچکتر را به من بده

 

تا به واسطه اش عشق بورزانم به تو ))


 

 

***

 

 

تو چقدر مهربانی ...

 

 

مواظب خودت باش ... !

 

 

 

*** 

 

 

نامه را تا کردم و سراندم زیر گوشه فرش


خدا خودش یاد دارد


کاش جوابش را بدهد


ندهد هم می دانم که می خواند


چقدر خوب است آدم کسی را داشته باشد ...

 

که برایش چیز بنویسد !

 

صدات می کنم ...

صدات می کنم آقا صدا که نه ، فریاد!

 

ببین چقدر خرابم ، خراب و بی بنیاد

 

نه اینکه از تو بخواهم دوباره برگردی!

 

تو آرزوی محالی شدی که رفته به باد

 

 

دلم گرفته ، شکسته ، گسسته! می فهمی؟!

 

شبیه بم شده اما نمی شود آباد!

 

و هیچ حرف و حدیثی برام مرهم نیست –

 

- به غیر از اینکه تو هم گاه گاهی از من یاد....

 

 

 

چقدر گریه ی پنهانی و نقاب غرور؟!

 

بدون تو همه چی هست غیر ِ یک دل ِ شاد!

 

و عشق و ! زندگی و ! سایه بان آرامش !

 

خلاصه هر چه خدا از ازل به انسان داد!!

 

 

اشاره کن به من از دور دست های خیال

 

که باز پر بکشم سوی تو ، رها ... آزاد

 

اگر چه با پر زخمی ، بدون ِ اوج و صعود!

 

ولی به شوق تو با گرمی و تب مرداد !

 

 

اگر دوباره بیایی ، اگر... اگر.... آقا؟!

 

کدام مسخره ای واژه ی اگر را زاد؟!

 

که من برای ابد در « اگر ... اگر ... » ماندم!

 

و رفت زندگیم توی نا کجا افتاد!!!