فردا روز دیگریست۰۰۰

دلم آتش می گیرد از نامردمیها ...

از بی عشقیها ..

از نگاههای سرد در کنار آغوشهای گرم ....

دلم .. دلم ...

 آخ که دلم چه واژه تکراریست !

کاشکی همیشه ..

 هر روز سال بهار بود ...

 کاشکی دلهای شکسته را راه فراری بود

و اصلا کاشکی کسی دلش نمی آمد دلی را بشکند

 و کاشکی کلمه کاشکی اصلا نبود !

گله ... گله ... شکوه ..

اسارت ذهن و شلاق احساس گناه...

 خدایا در لحظاتی که تنهایی و بی لذتی وجود مرا احاطه می کند ..

 مرا در آغوش گیر و ببین که من برای تو خویش را

 تا لبه پرتگاه گناه کشانیده ام

و ببین که کودکانه گاهی تو را به باد قضاوتهای عجولانه خویش گرفته ام ..

 ...

 مرا در برهوت سؤالات بی پایان رها مکن ...

چون همیشه دستگیرم باش و مرا از خویش برهان

 که زهر «‌من » تو را از من خواهد گرفت

 اگر نگاهم نکنی مرا نزد خویش بخوان

و به من یاد بده معنی عشق چیست؟


زنده ام به عزت خویش و نمرده ام به خاطر رحمت تو

و پیوسته صدایی در من فریاد می زند

 فردا روز دیگریست

 هر چند که صدا غمگینانه باشد

"ای کاش هیچگاه از درخت انجیر پایین نمی آمدم"

تنها چیزی که می خواست  یه سبد گل رازقی بود

 

و یه دنیا ترانه که بریزه به پای درخت عمرش

 

 و به ثمر نشستن نهالِ آرزوهاش رو ببینه.

 

.تو کتابِ زندگیش، تنها برگی رو که ورق نزد برگه خوشبختی بود.

 

تنها چیزی که دستهاش رو از کمر نینداخته بود

 

 قصه ی لیلی بود و فرهاد که کوه رو می خواست جا به جا کنه.

 

تنها چیزی که سرش رو از آسمون به پایین نینداخته بود

 

 شوق دیدن ستاره هایی بود که از اون بالا بهش چشمک می زدن

 

 و لبخند پر از مهرشون رو نثارش می کردن.

 

تنها تکیه اش به پاهاش بود که هنوز اون رو

 

محکم روی زمین نگه داشته بود

 

و بار گناهی  که هنوز کمرش رو خم نکرده بود.

 

کوله باری که هنوز اونقدر ها پر نشده بود

 

 و از این بابت هنوز می تونست بادی به گلوش بندازه.

 

اما..

 

اما گمونم خیلی به خودش مطمعن بود .

 

نمی دونم شاید هم فراموش کرده بود که از هر چی بترسه به سرش میاد.

 

یه دفعه چشم باز کرد و دید تمام رازقی هاش پر پر شدن...

 

نهال آرزوهاش خشکیده و دفتر  زندگیش خیلی خیلی خط خطی شده.

 

دیگه حتی به آسمون هم نمِی تونست نگاه کنه..

 

آخه ستاره ها دیگه بهش لبخند نمیزدن

 

 هیچ،بلکه روشون رو هم ازش بر می گردوندن.

 

حالا حتی پاهاش تاب تحمل تنش رو نداشت.

 

آخه کوله باری رو که سبک به دوش داشت حالا یه دفعه پر کرده بود

 

 از سیاهیهای ریز و درشت ِ گناه

 

که روز به روز اون رو بیشتر در خودش گم می کرد.

 

حالا کمرش خم شده بود.

 

حالا دیگه نمی تونست به خودش،

 

به گذشتش و به سبک بودن کوله بارش بباله.

 

حالا دیگه هیچی نداشت.

 

جز یه کوله بار گناه..

 

یه عمر هدر رفته..

 

یه سیاهی ِ مطلق جلو چشماش و

 

 یه دنیا اشک زیر پلک هاش و

 

 یه جاده که باید به اجبار تا آخرش می رفت و

 

 می دونست آخرش کسی انتظارش رو نمی کشه..

 

حالا با این وضعیت چی داشت بگه؟..

 

هیچی!!

 

نه راه برگشت داشت و نه راه رفت.

 

فقط این جمله توی ذهنش مدام زنگ می زد:

 

"ای کاش هیچگاه از درخت انجیر پایین نمی آمدم"

 

 

تنهایی

سرم با دیگران گرم است ، دلم با تو.

 دلم را استوار کرده ام، که دل نبندم.

 نه به چشمهای بیگانه ای.

 نه به حرفهای بیگانه ای.

 می خواهم آزاد باشم.

 از قید تملک خود و دیگران. تا بود،

 برای خود می خواستم. و حالا...

و حالا نشسته ام دراین اندیشه، که آیا راست اندیشیده ام.

 یا کجراهه پیموده ام.

 راه کج نبود .

نگاهم، به پیش پای بود. دوردست ها از من دریغ شدند ،

 من از تو . و تو، در دوردستها بودی.

بیش ازاین دید ندارم. کور شده ام. کر شده ام.

 

 نه ،خودخواه شده ام.

 همه را برای خود .

 تو را برای خود،

می خواستم . می خواهم .

 و خودخواهی از کوری هم بد تراست.

گیجی ام را روی دیوار تنهایی ام نقش می کنم.

 بومهای رنگ شده را می شکنم.

 شکستن ، عصیان است. باید عصیان کنم.

 کسی که ازعصیان بهراسد، سزاوار مرگ است.

 می خواهم زنده بمانم. می خواهم عصیان کنم.

منتظر باش . برمی گردم. با دستهایی پر از تو . دلی خالی از خود. با سیبی سرخ.

منتظر باش. بر می گردم. با تابلویی نقش شده از من ، در کنار تو.

بومت را بشکن . مرا نقش کن. من ، تنهایی هستم !!!

                                                

سکوت

سکوتت را ، سکوتت را نمی فهمم

از اینکه روز اول

گفته بودی دوستت دارم

و حالا بی خبر رفتی

من آری

        حس و حالت را نمی فهمم

تو را همچون خدایان می پرستیدم

و اینکه گفته ای از پا فتادی

        روزگارت را نمی فهمم

و روزی ، روزگاری

شاد بودی

سر خوش و خندان

و اینک خسته و تنها

            دلیل گریه هایت را نمی فهمم

و من با آنکه می دانم

تو هر گز بر نمی گردی

بگویی دوستت دارم

ولی دلخوش به این هستم که خوشبختی

یکی چون من نصیبت نیست

            دریغا گفتنت را ، حرفهایت را نمی فهمم

نگفتم تا ابد باید بمانی پیش من ،اما

             دلیل رفتن این بی صدایت را نمی فهمم

به آتش می کشی کاشانه اندیشه هایم

و اینکه ساکتی

           صبرو قرارت را نمی فهمم

تو مستی ، عاشقی

دیوانه ای ، دائم خرابی؟

و اینکه باهمه خوبی و با من بد

                       دگر حرف حسابت را نمی فهمم

 

 

 

" همتا کوه "

همراهی همراهان، نیمه راه مانده است.

ازهمپایان جزیک چند،باقی نمانده.

دفتری ازنانوشته ها ماند و این من بی صبرو قرار.

شکوفه های انتظارسربرنمی آرند.

طاقتم روبه سراشیبی نهاده است .

دوری از بهارسزاوارمن نیست.

مرابه گلهای پیوندمان آرزوها بود.

وامیدم را به دستهای مهربانت دوخته بودم،

 که شاید تنهایی ام را رونق بخشد.

و کلبه حقیرزندگی ام را به مهمانسرای مردان بی ریا بدل سازد.

و اینک در ازدهام این همه حسرت و دوری،

 چلچراغی ازنام تو برسقف خانه تنهایی ام آویخته ام.

 که ازمهرتابان نیزافزونترنورمی پراکند.

مرا تاب این همه روشنی نیست.

چراغ دل به آرزوی دیدار روشن داشته ام.

و صبرم را بر دشت سبزامید کاشته ام

 تا مباد خشکسالی ایام نبودنت ویرانش سازد.

هیچ باورم میداری که بدینسان تو را برمعبد دلتنگی هایم ،

پرستشگاه زمزمه های عاشقانه خود کرده باشم؟.

 هیچ باورمیداری درنبود تو ،

 هزارمرتبه کشتی ساخته ام،

 تا نوح چشمهایت به اشارتی آب برسرزمین خشک و بی محصول امیدم بیفکند؟

هرکسی راه به خیر خویش می برد.

 جزعاشق که تلاشش خیردیگری و دیگران است.

کاش این همه از قافله قاصدکهای محبت دورنمانده بودیم .....

سبدی ازگلهای ُرز برای مزاربی سنگ و نشان تردیدهایم نثارمی کنم.

که دیری است کسی برای رفع ابهامهایش قدمی برنمی دارد.

وپرسشی از خرمن سوالهایش را پاسخ نمی گوید.

ازطعنه و نیش دوستانه، گلهای محبت نمی روید.

 هرزه علفهای کینه اند که درتردیدها می رویندومی بالند.

باغبانی چون تو باید ، تا درختهای سیب زندگی مان از خطرهای درکمین، درامان باشند .

 پاییزسرد که ازراه رسید صبورانه تاب آوردم.

تا پاسبانی کنم ، نهال تازه کاشته دوستی مان را.

چه سرمایی برمن بارید درزمستان بی کسی ام.

شباهنگام دراشکهایم غرق می شدم.

وصبحگاهان با تپشهای دلهره قلبم از جای برمی خاستم.

لرزش دست و پایم را زیر لحاف خیس ازاشکهایم پنهان می کردم.

 در خود می باریدم ،

 کوچک می شدم.

 کوچکترازصدای جیرجیرکی که زیر پای کفش عابری لگد مال شده باشد.

اینگونه ،خبرزنده ماندن ُرزها را برای بهار بردم.

 بهاربوی تو را می داد.

بهاریعنی تو ،

 وقتی که لبخند می زنی. وقتی که سلام می کنی.

وقتی که سلامت باد می گویی.

 زیرسایه نگاه توست که می شود تا همیشه سبز بود.

 بهار بود.

 سلامت بود.

تو آغازروئیدن بودی.

و باغ را گمان رفتن توهرگزنبود.

 رفتنت دل جاده های هرازرا که به چالوس سرازیرمی شوند به دلهره انداخت .

 چندی است ،ازهرازکه نه ، ازدماوند سقوط کرده ام.

 آیا هراز دردی دردل داشت که مرا تاب نیاورد؟.

 یا درد من بیش ازطاقت سنگهای سرد و یخزده دماوند بود که ازهم فروپاشید؟

دیدنت گناه نیست.

و انتظارحماسه ای است که گاه برمتن شاهنامه دوستی های صادقانه رقم می خورد.

 وعشق یک حماسه است.

 و حماسه ،به نبرد نیست.

 به گذشت و ایثاراست.

 حماسهً عشق درمیدان صداقت، مبارزمی طلبد.

 وآنکه درتیردان سینه اش، محبت انباشته باشد، تیربه هدف دیدارخواهد زد.

 ودیدار،به دیدن نیست. به دوست داشتن است. به فهمیدن است.....

عبورگامهای من همراهی تو را طلب می کنند.

 با هراز،ازتوسخن گفتن بیهوده نیست.

 کهن اشیاء ، کهن دردها را می فهمند.

 و کهن زخمهاست که می میراندم.

و من در سینه خود، کهن زخم دوری ازتو را دارم

.زندگی جدالی است بین صداقت و شقاوت.

و آنکه دوست داشتن نمی داند،

از مرتبه دوستی دوراست.

یادت را همیشه برذهن و زبانم جاری و ساری نگاه می دارم.

 وهرکجای این البرزبلند که باشی،

 سلام من نثار توست.

و خوبان را دل به چنگ آوردن ،جزبه سلام گفتن و سلامت خواستن راه نیست.

باید البرزرا ستود که دردامنش ،تو را به زمینهای بی آدمیت هدیه داد.

 و آسمان چقدر کوتاه است وقتی می خواهم ازقامت اندیشه های تو ،

 بوسه های زندگی را بچینم.

خلوت خانهً آرزوی من، گوش به زنگ قدمهای توست.

 با آرزوهای در سینه مانده، آب و جارو می کنم ،

 خیابانهای دلهره را.و آه سینه سوز درونم ،

گرد و غباراز مقدمت دورمی کنند.که مباد پریشان گردی.

 که مباد پشیمان گردی.

ای آسمانی !

ای همتای تا بی نهایت بزرگ !

 ای دور نزدیک!

ای خواسته همیشه و هر جا !

معبدی در دماوند بنا کرده ام به نام "همتا کوه" که ازبلند ترین قله های جهان نیز بلند تراست.

 و دربالاترین نقطه آن حتی می توان درخت سیب کاشت ،

و گلهای ُرز را حتی درزمستان دردل باد پروراند.

سپاس عالم و آدم نثار سینه های صادق و صمیمی .

که عشق را بر سفره خانه دل آدمیان می نشانند،

تا آدمی ازنفس کشیدن درمیان زمینیان وآسمانیان خجل نباشد.

 و آنکه عاشق است همه چیز دارد.

 و آنکه راه دوستی نمی شناسد ،

 ازراه آدمی بدور است.

ای همتای بی همتا !

خوش بحال دماوند که می تواند هرروز تو را

 بر سکوی خانه ات با لبخندهای مهربان همیشگی ات تماشا کند.

 که بیدارمی شوی تا عطر دوستی پراکنده کنی.

دماوند نیستم ،

اما بر" همتا کوه " معبدی دارم که دلتنگی هایم را درآن نمازمی کنم.

و شهری دارم  که تا منزل تو به اندازه دو سیب فاصله دارد!.

 و من چقدر خوشبختم که با این همه دوری ،

 این همه به تو نزدیکم .

 به اندازه دو سیب !

 

عشق، یک حماقت شجاعانه است!

چوبه های دار را همیشه ،

محکمترازمعبدهای رازآلود میسازند .

 تا یادمان باشد که فرصت ها همیشه به آدمی روی نمی کنند

.و رفتن ، همیشه نزدیک است.

 نزدیکتر ازمن به تو،

 وقتی میخواهم تو را مهمان واژه های دوستانه ام کنم.

 فرصتها همیشگی نیستند.

نمی شود کسی را از خود رنجاند،

آنگاه بعد ها که پشیمانی به ما روی آورد ،

انتظارداشته باشیم درمزرعه دلی که شکسته ایم

 شکوفه های گیلاس زندگی رادر تابلوی بهاربه تماشا بنشینیم.

 می خوام بگم دوست دارم

اما چشام بارونیه

سهم نداشتنت برام

سیاهیه ، ویرونیه

دلم میخواد شبای غم

کنارچشمات بشینم

از آسمون آرزو

گلای عشق و بچینم

دلم میخواد پنجره رو

تا سقف رویا وا کنم

هی تو چشای ناز تو

نگا ، نگا ، نگا کنم

تنگی دلتنگی ها مو

یکی یکی برات بگم

تو سختی های زندگی

خودم هواخواهت بشم

می خوام بگم دوست دارم

اما چشام بارونیه

قسمت این نبود نات

سیاهیه، ویرونیه

درهای دوستی هر صد هزارسال یکبار بروی آدمیان گشوده می شوند.

 وهرروز،

 شاید همان روز صد هزارسال بعد باشد.

 نباید فرصتها را حتی به همین چند لحظه دیگر واگذارکرد.

 لذت هرچیزی مال همان لحظه است.

 حسرتها خزان می کنند ما را.

 تخم تردید اگردرزمین دوستی هامان جان بگیرند، جانمان را می گیرند.

 و جا را برای زندگی تنگ می کنند.

 آفتاب نگاهت

روشنای کهکشان تنهایی من است

شک ،

در من پایان می گیرد

آنگاه که لبخند می زنی به رویم

امید،

در من جان می دمد

آنگاه که

گوشی صبورمی شوی

برای گفته ها و ناگفته هایم

همپای دردها و

دریغ هایم می شوی

تا مباد از خود واپس بمانم

همتای من اگر تو

تا ابد

چله نشین شادی های

بی پایان خواهم بود

با تو

به هر چه آفتاب اقتدا می کنم

این همه نجابت

دریغ است که

در حصار حسادت من اسیر بماند

تابنده باش

آنچنانکه که بوده و هستی

نه برای من

برای همه کسانی که

برای رسیدن به امیدهاشان

به آفتابی چون تو نیاز دارند ؛

صادق و صمیمی و پاک

هیچ کسی دوبارعاشق نمی شود.

 عشق تنها یکبار برآدمی نزول می کند.

 و دریافتن آن لحظه تاریخی است که مارا به پلهای سعادت نزدیک می گرداند.

 وگرنه آدمی، بی عشق تکرارحادثه ای خسته کننده است.

نمایشی بی مفهوم است ،

 که حتی نمی شود با آن، اوقات فراغتمان را پر کنیم.

 گاهی شبا فکر می کنم

چرا ازم دل بریدی

چی شد که بی خبریه روز

از دل من پر کشیدی

گاهی شبا که نیستی تو

چشامو بارون می گیره

وقتی که نیستی پیش من

طفلکی این دل می میره .....

تو آسمون زندگی م

آبی بی نهایتی

برای عاشق شدنم

بهانه ی یه فرصتی ....

گاهی شبا فکر می کنم

میشه که مال من باشی

برای پرکشیدنام

میشه که بال من باشی

گاهی شبا که نیستی تو

چشامو بارون می گیره

کاش بدونی که این دلم

از غم دوریت می میره

عشق وسیله ای برای خوب زندگی کردن نیست.

بلکه خوب زندگی کردن است.

 خوش بودن درزندگی دلیل خوب زندگی کردن نیست.

 کشتی عشق اگرچه در دریای اندوه شناور است .

 اما این دریا از جنس آبهای مجهول و عمیق نیست.

 از جنس مهربانی ابر است برای زمین خشک.

 عشق ، بیابانی با مارهای گزنده و خزنده های ترسناک نیست.

 آبی است واقعی ،درسراب گمراهی آدمی،

 درصحرای بی آبادی نمی دانم ها.

وعشق، یک حماقت شجاعانه است!.

 

وقتی که ...

 

 

نه وقتی اومدی کسی فهمید و نه وفتی رفتی !

نمی دونی توی دلم چه غوغایی به پا شد.

هم وقت اومدنت و هم ...

رفتی یا بهتر بگم رفتم

آره رفتم به احترام تو

به خاطر تو

به عشق تو

 

مثل وقتی که دل نوشته هامو

حرفامو،سکوتمو،غوغای دلمو

اینجا نوشتم،

همش واسه تو بود

به عشق تو بود

هرچند نخوندی

شایدم خوندی و واست ....

رفتم!

رفتم تا فراموش کنم

ولی ای کاش

چون همگان فراموش کار بودم

و تو هم فراموش شدنی !

 

اما افسوس و صد افسوس!

که نه من فراموش کارم و

نه توفراموش شدنی !

رفتم غافل از اینکه دلم هنوز در حسرت

به آغوش کشیدنت،

بوسیدنت و

حتی بوییدنت مانده است !

تو همه را دوست داری...

دوست دارم هر روز پنج بار پنجره ی روحم را
 
 به سوی تو باز کنم و عاشقانه با تو حرف بزنم.
 
دوست دارم هر وقت دفتر شعرممه آلود می شود
 
 و تن حرفهایم درد می گیرد،آنها را به ملاقات تو بفرستم.
 
دوست دارم وقتی با تو گفتگو می کنم ،هیچ کبوتری میان حرفم نپرد
 
 و آنقدر محو زیبایی تو باشم که
 
حتی اگر زمین از سقف هستی فرو بیفتد،پلک بر هم نزنم.
 
علفها و زنجره ها به من گفته اند تو دروازه ی مهربانی ات را 
 
 به روی گناهکارترین صداها نیز نمی بندی. تو همه را دوست داری.
 
مردابی کهنه می گفت اگر خدا مرا دوست ندارد،
 
پس چرا مدام نیلوفران را به سوی من می فرستد؟
 
دوست دارم همیشه در من جاری باشی و سلولهایم در نام تو زندگی کنند
.
مهربانا چه کنم با این گناهانی که مرا از تو دور کرده اند؟
 
دیر سالی ست که در قفس نفس زندانی ام و
 
 هیچ پرنده ای به من جرعه ای پرواز نمی نوشاند.
 
آفریدگارا!از آینه ها بخواه غبار گناه را از چهره من بر گیرند
 
 و به فرشته ها بگو با من آشتی کنند.
 
دوست دارم دستان گناهکارم را به سوی تو دراز کنم
 
 و یقین دارم دستهایم را به گرمی خواهی فشرد
 
.قناریها و شب بوها به من گفته اند تو همه را دوست داری...
 

بیادم باش بیادتم

زندگی همچون پیازی است که هر لایه ان را ورق زدم مرا به گریه انداخت
 
 
در زمانی که وفا قصه برف زمستان است
 
و صداقت گل نایابی دورپاک شقایقها عابر بی عاطفه غم عشق

جاری است به چه کسی بایدگفت با توانسانم
 
با تو زنده ام با تو هستم وخوشبخت ترین هرگز فراموشم نکن ...
 
بیادم باش بیادتم
 
 
چشمم در انتظار تو تار شد نیامدی سالی گذشت
 
 باز بهار شد نیامدی بعدازتوسال هاست
 
 هنوزهم نشسته ام داغت به دل هزار هزار شد نیامدی
 
 
ای کاش مردم مثل شب یلدا تا صبح بیدار می ماندند
 
ای کاش مردم مثل شب کریسمس تا صبح بیدار می ماندند
 
 ای کاش مردم مثل شب تحویل سال تا صبح بیدار می ما ندند
 
و و ای کاش مردم همیشه شب تا صبح بیدار می ما ندند
 
و برای یکدیگر از زندگی / امید / عشق/ و اینده صحبت میکر دند
 
اگر روزگارمان و روزهایمان سیاه است ای کاش هیچ وقت صبح نمی شد
 
 
فرقی نمی کند گودال آب کوچکی باشی یا دریای بیکران...
 
زلال که باشی، آسمان در توست
 
" تا بدان رسید دانش من, تا همی که بدانم نا دانم"

(( حکیم ابو علی سینا ))

زندگی

زندگی چون کودکی تنهاست:
ساده وغمناک!،
اشک سردی همچون مروارید
میدود در جام چشمانش،
 میچکد بر خاک،
سادگی در چهره اش پیداست!
گاه یک لبخند
میدمد در اسمان گونه هایش گرم،
می شکوفد در بنا گوشش
غنچه آزرم.
گاه ابر تیره اندوه
بر جبینش میگشد دامن
سر فرو می اورد نا شاد،
چون نهاهی نرمو نازک تن
در گذار باد
 
زندگی زیباست:
ساده و مغموم،
چون غزالی در کنار چشمه ای،در خلوت جنگل
مانده از دیدار جفت گمشده محروم
دیده اش از انتظاری جاودان لبریز
در بهاری سرد
مرغ زیبایی نشسته شادمان بر شاخه اندوه
سادگی افتاده همچون شبنمی از دیده مهتاب
در سکون حیرتی خاموش
 بر عقیق بوته اعجاب
زندگی چون کودکی تنهاست:
ساده وغمناک،
زندگی زیباست