۰۰۰

کنار پارک در گوشه ای خلوت نشسته بود

و عصای سفید جمع شده اش را محکم در دست گرفته بود .

صدای غرش آسمان او را به خود آورد .

از جا بر خاست و دستش را برای گرفتن قطرات  خنک باران  دراز کرد .

ناگهان سردی چیزی را در کف دستش حس کرد .

 پسرک در حالی که با عجله از کنار ش می گذشت فریاد زد:

 

 "مامان !پول رو دادم به اون گداهه!"

جیغ

 

جیغ

لو پاشو   جون  میده  گاز  بگیری

 

 

 

 

ای دوست !!

واما،

ای دوست!

 

من آن نیستم که نمایانم.

 

ظاهر من غیر از لباسی بافته از سهل انگاری و زیبایی نیست

 

که مرا از پرسشهای تو و تو را از فراموشی من در امان میدارد.

 

 

و اما منی که در من پنهان است و ادعا میکند که من است ؛

 

 رازی پوشیده است که در اعماق وجودم پنهان است

 

 و هیچ کس جز من از آن خبر ندارد

 

 و بدین گونه تا ابد پنهان و مخفی میماند.

 

ای دوست!

از تو میخواهم که آنچه میگویم تصدیق نکنی

 

 و به آنچه میکنم اعتماد ننمایی.

 

چون گفته هایم چیزی جز صدای اندیشه های دیوانه ای خود شناخته

 

 و اعمالم چیزی جز سایه های آرزویت نیست.

 

ای دوست!

 

وقتی میگویی باد شرقی میوزد

 

 من هم فورا میگویم آری.باد شرقی میوزد.

 

چون نمیخواهم بدانی که فکر من در امواج دریاست نه در بند باد.

 

تو افکارت را با باد به هم می بافی

 

و افکار مرا که ورای دریاهاست را درک نمیکنی

 

 و چه خوب که درک نمیکنی

 

چون میخواهم به تنهایی بر دریا قدم گذارم.

 

ای دوست!

 

وقتی روز تو با خورشید روشن است ؛

 

 نزد من ظلمت شب است.

 

با وجود این من از پشت پرده های ظلمت از نور خورشید که بر قلل کوه ها میرقصد

 

 و از رقصش سایه های سیاهی بر دره ها و باغها می اندازد میگویم.

 

من از همه اینها میگویم ؛

 

 چون تو نمیتوانی ترانه های ظلمت مرا بشنوی

 

 وسایش بالهای مرا بین ستارگان و سیارات نمیبینی.

 

و انگار که من نمیخواهم که ببینی و بشنوی.

 

چون من میخواهم تنها شب را تنها بگذرانم.

 

ای دوست!

 

هنگامی که تو بر آسمانت صعود میکنی من در دوزخم فرو میروم.

 

با وجود این تو از آن گذرگاه سخت مرا میخوانی.

 

((ای دوست من ؛ رفیق من))

 

و من جواب میگویم ((رفیق من ؛ دوست من)).

 

چون نمیخواهم دوزخم را ببینی.

 

لهیبش چشمت را می سوزاند و دودش مشامت را پر میکند.

 

اما من نمیخواهم تو به دوزخ من بیایی و از همه چیز گله کنی.

 

چون میخواهم در دوزخم تنها باشم.

 

ای دوست من!

 

تو انسانی دانا هشیار و بزرگواری.

 

اصلا نه؛

 

 تو انسانی کامل هستی.

 

من هم به خاطر بزرگواری تو با دانایی و هشیاری با تو سخن میگویم.

 

من دیوانه ای دور از جهان تو و در عالم دور و غریبم

 

ولی دیوانگی ام را پنهان میکنم.

 

چون میخواهم به تنهایی دیوانه باشم.

 

بدرود!

باید چیزی که می نویسی از قلبت باشد.

 از خودت.

 از هر آنچه که فکر می کنی و می اندیشی.

 مهم این است که خودت را بیان کنی تا خودت را بهتر بشناسی.

مهم این است که در دریای بیکران

 اتفاقات روزانه که تو را در بر گرفته اند بدانی و آگاه باشی

 که کدام راه را انتخاب کرده ای.

 ولی اکنون نه به چیزی فکر می کنم و نه می اندیشم.

انتخاب راهی که برگزیده ام سوای اتفاقات روزانه است.

دیگر به اینکه چه چیز و کجا و چگونه برایم رخ داده نمی اندیشم.

 همه مسیر من شده سر سختی برای رسیدن به هدف.

هر چیز را برای رسیدن به هدفم لازم می دانم.

 هر چند که برای مدتی مرا از هدفم دور سازد.

فرشته زمینی

 
سوار بر تاکسی و همسفرراهی کوتاه باچهارمسافر...
 
ترافیک،ترافیک ،ترافیک
 
ترانه ها یکی پس از دیگری بگوش می رسیدن...
 
اونم از لطف ترافیک ...
 
سرگرمی تو شده بازی با این دل غمگین...
 
اصلا یادت نمی آد...
 
پسری بیس تیا بیست یک ساله سر شو تکیه به پنجره داده بود
 
واشک آرام آرام از گوشه چشمانش سرازیر می شد
 
دوباره دل هوای با تو بودن کرده،نگو این دل دوری عشق تو رو باور کرده
 
دل من خسته از این دست به دعا هابردن...
 
صدای هق هق پسربلند شداما بیشتر شبیه بغض خفه شده می موند
 
کاش کاش...
 
این صدای پسر بود که غرق ای کاش ها شده بود
 
میمیرم برات نمی دونستی میمیرم بی تو بی چشات...
 
جالب اینه که یهو وسط این ترانه های غمگین آهنگ شادی پخش داشت میشد
 
که رو به دوستم کردم نه به این آهنگ ها ونه به این ،که یهو راننده ترانه رو به جلو برد
 
 یکی  از مسافر ها دستش و رو شونه پسرگذاشت
 
اقا طوری شده...
 
همینطور اشک هابرصورت پسرمی غلتیدن
 
گفت چه خوب می شد آدم دچار فراموشی می شد
 
 
اونوقت تمام خاطرات بدش از یادش می رفت
 
دوباره زندگی جدید...
 
با افکار جدید...
 
نگاه حزن آلودی بهش کردم
 
وقتی رفتی باز هوا بد شد
 
روزگارازبدی بدتر شد
 
انگار ترانه هاهمه دست به دست هم داده بودن پسرخاطراتش رو بیاد بیار
 
ترانه نفرین محسن یگانه بگوش می رسید
 
اهای رفیق نیمه راه آی که تو تنهایی میری
 
فقط یک نفرین می کنم الهی تو اوج غربت بمیری
 
پسر گفت یعنی میشه یک روز دارویی به نام فراموشی کشف بشه
 
سرمو آروم پایین آوردم....
 
حرفی نمی تونستم بزنم
 
صدای پسرومی شنیدم
 
آقا همین کنار ها پیاده می شم
 
من کماکان در فکر داروی فراموشی
 
یعنی واقعا میشه یک روز...
 

  فرشته زمینی

خیلی زیبا بود.

زیبایی اش در همان لحظه اول تمام وجودم را تسخیر کرد.


آنقدر زیبا بود که دلم نمی خواست حتی لحظه ای چشم از چشمانش بردارم.


چشم هایش آیینه زندگی بود.سرشار از صداقت و یکرنگی.


احساس می کردم که او لیاقت به دست آوردن همه چیز را دارد.


احساس می کردم تمام کائنات فقط به خاطر او در گردش و تکاپو هستند.


اگر به خودش ایمان پیدا می کرد می توانست حتی کوه ها را جابه جا کند.


در مقابل ایمان و اراده او همه کاری شدنی بود.


ارزش او بیش از این بود که لحظه هایش را با ناراحتی های عادی روزمره ام


غم انگیز کنم.روح یگانه و خلاق و بی انتهای او در قالب جسمی دوست داشتنی


در این دنیا نمایان شده بود.


و این فرشته زمینی تمام وجودم را از عشق خود لبریز کرد.


به نظر من او ارزشمندترین کسی است که هرروز در آیینه نصب شده به اتاقم


می بینم.آخر من عاشق کسی هستم که هر موقع در آیینه نگاه می کنم با چشم هایش


به من سلام می کند.دوستت دارم ای فرشته زمینی.
 

در زندگی درنگ کن و بیاندیش،قبل از هر عکس العملی فکر کن،صبور باش


ببخش و فراموش کن،بگذار و بگذر.از یک نفر گرفته تا هزاران نفر،همه را


دوست بدار.مادر ترازا می گوید اگر مدام در مورد مردم قضاوت کنی،


دیگر برایت وقتی باقی نمی ماند تا آنها را دوست بداری.
 

ماه حسود نیست ۰۰۰

دلم سکوت کرده است
 
و روز به روز حواس من شفافیت خویش را از دست می دهد ..
 
مثل زمانی که پلک نزدیک می کنی تا کورسویی ببینی از ساحل دوردست ....
 
 اما زمان زیادیست که در کابوس پریشانی گرفتارم
 
 و مدام با خود می گویم کی تمام می شود روزهای سنگین ؟
 
 روزهایی مثل تابستان دم کرده و داغ ...
 
 روزهای مرطوب و شرجی تابستان که نفس تا خرخره بالا نمی آید ؟ ...
 
لذت زندگی فرار می کند از من یا من فرار می کنم از همه چیز...
 
 من دلم برای خودم تنگ می شود ...
 
برای روزهایی که من یک کودک بود ...
 
کودکی که درون چشمهایش فقط آب بود...
 
و زندگی زشتیهای خویش را بی حیاوار به رخش نکشیده بود...
 
 خشم ...
 
نفرت ...
 
 دروغ ...
 
 فریب ...
 
 شعار ...
 
هیچکدام را نمی شناخت ...
 
من کودک درونم را می خواهم ...

باور کن

 

ایستاده ای و بودن را نفس می کشی، آری همان وقت که اسطوره


ذهنت آرام به سوی تباهی می رود، همان جا که تو سطر آغاز افسانه ها


می شوی،همان جا که در ادراک خاطراتی تلخ معلق می مانی، یک نفر


شاید یک عاشق همچنان به انتظار توست، شاید هنوز هم دلی برای


نگاهت می تپد.پس چرا همچنان در هجوم خاطرات تلخ محصور مانده ای؟


و آن زمان که در اوج یاس و نومیدی در کلبه خاک گرفته و قدیمی ذهنت


"گذشتن ها" را معنا می کنی آرام به بوم هزار رنگ خاطرات شیرین و


مهربانی سرکش از شعله های جنون بیندیش.


پس چرا هیچ گاه سعی نمی کنی تو ویران کننده دیوارهای کاه گلی غرور


باشی، چرا هیچ گاه سعی نمی کنی پشت حصارهای سکوت را هم ببینی

.
باور کن آنجا، آن سوتردیوارهای کاه گلی غرور ، درست پشت حصارهای


کاغذی سکوت دنیای روشنی است، پر از اقاقی هایی که به دنبال یاس


می دوند، باور کن آسمان آنجا مثل آسمان "هرکجا" نیست،و رود هایش


برای عبور اجازه نمی خواهند، باور کن آنجا عاشقی چشم انتظار توست.

 

 

باور کنید ماه حسود نیست

 

 ستاره های حسود پشت سرش صفحه گذاشته اند.

 

( اینو نخون خودمم نمی دونم چی نوشتم

اینجا جایی بود که می تونستم راحت بنویسم ،
 
 از خودم ، فکرم

بنویسم از همه آن چیزهایی که
 
 موجب شادیم بودند و یا غمگینی ام ....

اما مدتیست که حتی اینجا هم نمی توانم آنطور که می خواهم بنویسم ،
 
 نمی شود گفت همه آن چیزهایی را که
 
 در اعماق این ذهن خسته رسوب کرده ...
 
این چند وقت به قدری فکر کرده ام که
 
 گاهی فکر می کنم سرم عین دیگ بخار دیگر ظرفیت ندارد
 
 و هر آن امکان تکه تکه شدنش هست ....

گاهی دلم می خواهد می توانستم سرم را بکنم
 
 وبکوبمش به دیوار طوری که چنان له شود
 
 که دیگر نتواند فکر کند ...

چیه ؟ !!!
 
چون من همیشه می گم باید اروم باشیم
 
و فلان و بهمان نباید چیزی بگم ؟ ...

می بینی من که می گم یه وقتایی نمی شه حرفامو اینجا بنویسم ....
 
می خوام اینبار دیوانه باشم ...
 
دیوانه ...
گاهی می گم چه خوبه آدم دیوانه باشه
 
وقتی دیونه می شی دیگه راحت می شی ،
 
 رها از قید بندهای این فکر لا مذهب
 
که داره منو دیونه می کنه ،
 
 به نظر تو دیوانه راه عقل رو می ره یا دل رو ؟

فکر کنم هیچکدوم ....
 
چرا علی الظاهر راه دل رو می ره
 
 اما الان به نظرم نه براش عقل مهم هست و نه دل،
 
 دیوانه فقط می ره ، به کجا ؟
 
مقصد معلوم نیست ، ...
 
چه خوبه که راه خودتو بری ...

اب که از سرم گذشت بگذار بازم بگم شاید این مغز آروم شه؟؟؟

بدتر این هست که این همه فکر می کنم
 
 اما نه تنها به نتیجه نمی رسم بلکه
 
 گیچ تر و سرگردون تر هم میشم ...

وای چه بد هست که نتونی دقیق تصمیم بگیری که چکار باید بکنی ...

عجب ...
 
دیوانه هم نمی تونم بشم ...
 
شایدم الان بگی دیوانه بودی  خودت خبر نداری
 
 الان دیوونه تر  شدی ...
 
اما بگذار
 
 همین الان مثل یک دیوانه راستین یک اعتراف بهت بکنم

اشتباه می کنی الان دیو ونه نشدم چرا ؟
 
چون هنوز هم وقتی می خوام همین نوشته رو تایپ کنم
 
علیرغم اینکه کمتر تابع محافظه کاریهای ذهن هستم
 
اما کاملا کنارش نگذاشتم...

خوشم اومد از خودم ......چرا ؟
 
 چون صداقت دیوانه واری تو همین یه سطرهست ...
 
کاش دیوانه  بودم ۰۰۰

عجب ...
 
خب  نه عاقل ، نه عاشق ، نه دیوونه !!!!

تو معلوم هست چی می گی ؟

خدایا تو می فهمی مگه نه ؟

وقتی یکی نه عاقله ، نه عاشقه ، نه دیوانه تکلیفش چی هست ...

تکلیف عاقل که معلوم هست تنها بر مبنای منظق می ره ...

عاشقان هم که از اول تاریخ تکلیفشون روشن هست تنها دل ...

دیوانه هم که به هیچ رسیده ... به همان ابدیت ...

من اما چه باید بکنم ...
 
شاید بگی باید یه راه حد وسط رو انتخا ب کنه ،
 
 اما وقتی پیدا نمی کنه باید چه خاکی بر سر بریزه ؟

می گم کاش یه خاکی حداقل بود
 
 همین امشب به خدا می ریختم رو سرم
 
 شاید یک دری به روی این وجود خاکی حیران گشوده می شد ...

خدایاااااااااااااااااااااااااااااا

می شنوی ...

بابا جان تسلیم ...

کمک ...

هیس ...؟؟

بازم همون صدا ...
 
وقتی درمونده می شم ،
 
 وقتی این عقل و دل و دیوانگی در وجودم کلی با هم بحث می کنن
 
 و حاصلی جز یک روح آشفته برایم نمی گذارند صدایی می گوید

آرام باشم ...

نه دیوانه باش ، نه عاقل باش، نه عاشق ...
 

پس چه باشم ؟

خودت باش ...

اما من چطور می توانم خودم باشم
 
وقتی که اینها اینگونه وجودم را به آتش می کشند ...

هیس...

خودت باش ؟

گفتی چه خاکی بر سر بریزی ؟

یک خاک هست که باید سرمه چشم کنی ،
 
 یک خاک هست که باید آویزه گوش کنی ،
 
 یک خاک هست که باید مزه مزه اش کنی ،
 
 یه خاک هست که باید ملکه ذهنت کنی ،
 
 پادشه  قلبت ...

یک خاک هست که باید اسیرش باشی ...
 
اسارتی که اوج آزادی و آزادگیست...

بگو چه خاکی که خسته ام ...
 
دیگر توانی ندارم ...

می گویم عزیزکم ...

خاک توکل ....

خدا...

خدا ...

خدا جان کمک کن توکل کنم به تو ...
 
کمک کن متوکلت باشم ...

می دونم اگر به تو توکل کنم کمکم می کنی تا خودم باشم ،
 
 همان اشرف مخلوقاتی که آفریدی ...
 
راز ونیازی که با اشک و اظهار عجز نباشه مزه نمی ده

نامه

گلم سلام

این اولین نامه نیست که به تو می نویسم ،

آخرین نامه نیز نخواهد بود .

می نویسم تا خاطرت باشد

 همیشه یاد نگاهت را در خاطرم خواهم سپرد..

دیروز گلهای آقاقی کوچک خانمان پژمرده بودند

آسمان تاریک شده بود

و خورشید در پس ابرهایی که دوریت را گریه میکردند ،

پنهان گشته بود.

آنها نیز دوریت را احساس کرده بودند..

ببین من چه میکشم بی تو در کنجه این خانه ی متروک..

عزیزکم ان روز که کوله بارت را به برای همیشه  بستی

و خانه مان را به دست سرنوشت سپردی..

آن روز من کنج حیاط خانه مان رفتنت

را تا طلوع سپیده دم گریستم.

و چه آسان بود رفتن برای تو..

گریستنم را ندیدی

 چرا که اشکهایم را در باغچه خانه مان در کنار قلبم چال کردم

 تا مباد اشکهایم کوله بار خوشبختیت را بر زمین اندازد...

عزیزکم تو میرفتی..

به سوی افق پیش میرفتی

 و شاید آن روز نمیدانستی

 دل بی سامانم را در جیبهای عطر اگینت جا گذاشته ام ..

تو میرفتی و دل ناماندگار من ..

و سکوت تنها چیزی بود

که چون همیشه همه جا را فرا گرفته بود..

کوچه باغی کنار خانه مان یادت هست؟؟

باران میبارید و برگهای درختان پناهی بودند بر سرما..

 و من و تو سبکبال

از هر چه غم بر روی آبهای سرد چاله های کوچه ی شهر میدویدیم

 و صورتمان را بر آسمان بلند کرده بودیم.

کودکانه میدویدیم،

کودکانه میخندیدیم

و زمین را در زیر پاهای استوار از عشقمان لگد میکردیم..

عزیزکم ..

اکنون دیگر از آن کوچه نمی گزرم ،

مباد اشک های آسمان هنوز به تمنای تو

بر روی برگهای درختان به انتظار نشسته باشند..

چه ..میدانم

برگها به تنهایی مرا در پناه خود نخواهند گرفت..

اکنون میدانم نامه ام را چون گذشته پست نخواهم کرد.

به کبوتر نیز نخوام داد..

به زلف باد نیز نخواهم اویخت..

نامه ام را در باغچه خانه مان

 در کنار اشک ها و قلبم چال خواهم کرد..

این چندمین نامه ایست که برایت چال میکنم

میدانم خاک مرا و نامه ام را به تو خواهد رساند

 

امیدوارم  سال  دیگه روز تولدم

 در کنارت  به  خواب  ابدی

رفته باشم

خیلی  خسته ام  خیلی

۰۰۰

 

 

                                                                                

تو نیستی که ببینی


تو نیستی که ببینی

 
 چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است 


 چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست


چگونه جای تو در جان زندگی سبز است


هنوز پنجره باز است


تو از بلندی ایوان به باغ می نگری


درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها


به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر


به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند


تمام گنجشکان


که درنبودن تو


 مرا به باد ملامت گرفته اند


ترا به نام صدا می کنند


هنوز نقش ترا از قراز گنبد کاج


کنار باغچه


زیر درخت ها لب حوض


درون آینه پاک آب می نگرند


تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است


طنین شعر تو مگاه تو درترانه من


تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد


 نسیم روح تو در باغ بی جوانه من


چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید


به روی لوح سپهر


ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام


چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر


هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر


به چشم همزدنی


میان آن همه صورت ترا شناخته ام


به خواب می ماند


تنها به خواب می ماند


 چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند


تو نیستی که ببینی


 چگونه با دیوار


به مهربانی یک دوست از تو می گویم


تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار


 جواب می شنوم


تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو


به روی هرچه دیرن خانه ست


غبار سربی اندوه بال گسترده است


 تو نیستی که ببینی دل رمیده من


بجز تو یاد همه چیز را رهاکرده است


غروب های غریب


 در این رواق نیاز


پرنده ساکت و غمگین


ستاره بیمار است


دو چشم خسته من


 در این امید عبث


دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است


تو نیستی که ببینی

 فریدون مشیری