دلم به اندازه ابرها .........گریه میخواد............

چند وقتی است ...

زندگی تنها تکرار ساده ای از دم و بازدم  شده !‌

پر از صبح شدن ها و غروب های تکراری !

دیگر حتی برای چند لحظه به انتظار غروب در ساحل نمی مانم

دیگر بی تاب نیامدنت نیستم ...

چون می دانم خیلی وقت است که رفتی

ولی من به دنبالت نیامدم

کات...

.

.

.

.

.

چند وقتی است که

دلم برای عاشق بودنم تنگ شده ...

 

به چه گناهی ؟

به چه گناهی اینجایی ؟

می دانی چند وقت است به اندازه تمام فریاد هایت از خودت دوری ؟

سکوت ...

گم شدن در خلوت تنهایی

بین دیوارهایی پر از چوب خط برای پایان زندگی

کاش اینگونه نبودی ...

فقط چند لحظه ٬ خاطراتت را مرور کن

تو هم زمانی زندگی می کردی آری

خاطراتت را به یاد آر  ٬ ای  زندانی اسیر میان تنهایی  ...

بغضت را فرو ده ... خودت را آزاد کن

تنها با چند لحظه سکوت ...

به همین راحتی ...

کمکم کنید


دوست دارم تنها باشم تنهای تنها

دلم می خواد برم یه جای دور که هیچ کسی رو نبینم

آخه این دنیا چه فایده ای داره دنیای پوچ و بی ارزش

که همه به هم دروغ میگن،دروغ

دیگه نمی شه به کسی اعتماد کرد،به هیچ کس

من خودمو گم کردم،راهمو گم کردم نمی دونم کجایی هستم

احتیاج به کمک دارم

آخه تو این دنیا نمی شه به کسی اعتماد کرد

دیگه خسته شدم،

دیگه کلی وقته که هیچی شادم نمی کنه،همه چیز واسم تکراری شده

هیچ تنوعی وجود نداره

کمکم کنید................

ماه توی نعلبکی                                          

                       چایی ام افتاده است

                                               قند پهلوی دستم است

یکی را بر می دارم

                      و چای را می نوشم

                                                  آخ چه طعمی دارد

                                                                        چایی با طعم ماه

آخ من امشب

             باردار خورشیدم

                                  و شاید ماه را

                                                       فردا

                                                                 بزایم


امشب که سقف بی ستاره اطاقم بر سرم سنگینی میکند

 ماندهام که از چه بنویسم از آنهایی که در روز با من بودند و امروز  رفته اند
 
و یا از تو که همیشه حرفهایی مرا می خوانی؟

از چه بنویسم؟  

از آسمانی که همیشه در حال عبور است یا از دلی که سوتو کور است؟

از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربان؟

از خاطراتی که با تو در باران خیس شد؟

یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد؟

از چه بنویسم از نامه های که هیچو قت بسویت نفرستادم
 
یا از ترانهای که هرگز برایت نخواندم؟

 از چتری که هرگز زیر آن نایستادیم یا ار بدرودی که هرگز بر زبان نیاوردیم؟

من عاشق بیابانی هستم که هرگز قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم

من دل بسته درختی هستم که فرصت نشد اِسممان را رویش حک کنیم.....

من منتظر پنجرهای هستم که عطر تو را دو باره بمن نشان دهد....

من دیوانه ی ساقه یک پر سیاوشانم که اولین بار در خواب سپید تو رویید....

ای عشق نا گزیر اگر قرار باشد بنویسم

باید در همه ی سطر های دفترم حظور داشته باشی

نفسهای تو می تواند برگ برگ دفترم را از پاییز پاک کند
 
من بی قرار حرفهای که هزاران سال

دیگر در یک بعد از ظهر آفتابی با من خواهی گفت
 
من از اولین روز افرینش چشم به راه نگاه

جذاب توام کی مرا می بینی

خدایا در کلبه محقر درویشان آنچنان چیزیست
 
که در بارگاه ملکوتی تو نیست .....

چون ما چون تویی در بارگاه داریم

و تو چون خودی در بارگاهت نداری .....

 

 

گلدان گلهای ارزویت سوفیا


 


 سرت و بذار روشونه هام خوابت بگیره
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریم میگیره
گریم میگیره
بزار رو سینم سرت , چشمای خیس ترت
بزار تا سیر نگات کنم , بو بکشم پیرهنت
بقل کن بچسب بهم , بکش دوباره دست بهم
جز تو کسی را ندارم , نزدیک تر از نفس بهم
سرت بذار رو شونه هام خوابت بگیره
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریم میگیره
وقتی چشات خوابش میاد , آدم غماش یادش میاد
یه حالتی تو چشمات ,که عشق خودش باهاش میاد
وقتی چشات خوابش میاد , آدم غماش یادش میاد
یه حالتی تو چشمات ,که عشق خودش باهاش میاد
سرت بذار رو شونه هام خوابت بگیره
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریم میگیره

دلم خیلی گرفته .... داشتم تو بلاگ دوستم گشتی می زدم 
تا شاید کسی رو........... خلاصه ....بلاک  یاسی رو پیدا کردم 
و این مطلب رو  .....


.................


گفتگو با خدا

 در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو میکنم.

خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟

من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.

خدا خندید:

وقت من بی نهایت است...

در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟

پرسیدم:چه جیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟

خدا پاسخ داد: کودکی شان

اینکه انها از کو دکی شان خسته می شوند عجله دارند که بزرگ شوند

اینکه انها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست اورند.

اینکه با اضطراب به اینده می نگرند

و حال را فراموش میکنند

و بنبر این نه در حال زندگی میکنند و نه در اینده

اینکه انها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند

و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.

دست های خدا دستانم را گرفت

برای مدتد سکوت کردیم

و من دوباره پرسیدم:

به عنوان یک پدر

می خواهی کدام درس های زندگی را

فرزندانت بیاموزند؟

او گفت:بیاموزند که انها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد

همه ی کاری که انها می توانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.

بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقا یسه کنند

بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخم های عمیقی در قلب انان که دوستشان داریم ایجاد کنیم

اما سالها طول می کشد تا ان زخمها را التیام بخشیم

بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد

کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.

بیاموزند که ادمهایی هستند که انها را دوست دارند

فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند

بیاموزند که دو نفر میتوانند با هم به یک نقطه نگاه کنند

و انرا متفاوت ببینند.

بیاموزند که کافی نیست فط انها دیگران را ببخشند

بلکه انها باید خود را نیز ببخشند

من با خضوع گفتم :

از شما بخاطره این گفت وگو متشکرم.

ایا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟

خداوند لبخند زد و گفت:

فقط اینکه بدانند من اینجا هستم


 

کاش  می تونستم بنویسم تو  دلم چه خبره .........