تولدی دیگر

دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
نفس ادم ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها پاها در قیر شب است.


.........

سه باغ گل



 

روزی بود و روزگاری بود. در زمانهای گذشته دختری بود که مادر نداشت اما یک پدر و یک زن پدر داشت. پدر این دختر از مال دنیا فقط یک گاو ماده داشت که از شیر آن گاو امرار معاش میکردند. هر روز صبح آن دختر گاو را به چرا میبرد و نزدیک غروب به خانه برمیگشت. یکروز نزدیک ظهر بود دختر به یک باغ زیبائی رسید. از قضای روزگار آن روز پسر پادشاه به آن باغ آمده بود برای شکار. سواران و همراهان پسر پادشاه از کنار آن باغ گذر کردند. دختر نیز که در اطراف باغ مشغول چراندن گاو بود صدای پای اسبهای آنها را که شنید، دست پاچه شد و خواست که از سر راه آنها کنار برود اما در همین موقع لنگه کفش او جا ماند. در این موقع پسر پادشاه از اسب پیاده شد و لنگه کفش را برداشت و با خود برد. دختر مثل همیشه اما با یک لنگه کفش برگشت به خانه. پسر پادشاه هم لنگه کفش را برد و به مادرش داد. و گفت: این را به کنیزها بده تا برود صاحب این لنگه کفش را پیدا کنند و بعد او را برای من خواستگاری کنید.
مادر آن را گرفت و به کنیزها داد و همانطور که پسرش گفته بود به آنها گفت. آنها از فردای آنروز به در غلا های شهر میرفتند و به هر غلائی که میرسیدند، در را میزدند و لنگه کفش را نشان میدادند تا به در غلای آن دختررسیدند. دختر آنروز چون کفش نداشت گاو را به چرا نبرده بود بلکه پدرش به چرا برده بود. در غلای آنها را که زدند زن پدر در را باز کرد لنگه کفش را به او دادند و گفتند: صاحب این لنگه کفش چه کسی است؟ اما باید بدانید که دختر از ترسش که مبادا پدرش او را کتک بزند، به پدر و حتی به زن پدر نگفته بود که لنگه کفش من گم شده است و کفش ندارم که گاو را به چرا ببرم بلکه گفته بود که امروز خسته ام و نمیتوانم گاو را به چرا ببرم. پدر هم قبول کرد و خودش گاو را به چرا برده بود. اما زن پدر همینکه چشمش به لنگه کفش افتاد گفت: کفش دختر من هم مثل این است اما او لنگه کفشش گم نشده است. در همین وقت که دختر هم حرفهای آنها را شنیده بود با عجله رفت پیش آنها و گفت: بلکه این لنگه کفش من است،که دیروز گم شد و من نتوانستم آن را پیدا کنم و بعد ماجرای دیروز را برای آنها تعریف کرد و آنها هم گفتند که درست است. دیروز پسر پادشاه به شکار رفته بود، او را دیده و پسندیده است. حالا آمده ایم که از دختر شما برای پسر شاه خواستگاری کنیم. زن پدر گفت: ما را با پسر پادشاه چه، ما نمی توانیم که دخترماان را به پسر پادشاه بدهیم زیرا وضع مالی ما قبول نمیکند که با پسر پادشاه وصلت کنیم. ما دخترمان را به شخصی مثل خودمان میدهیم. آنها گفتند که باید این کار را حتماً بکنید و گفتند که پسر پادشاه شخص کوچکی نیست که از شما چیزی بخواهد، بلکه شما را هم صاحب مال و منالی میکند. در هر صورت زن پدر قبول کرد و بعد هم که پدر دختر آمد و قضیه را از او شنید، خیلی خوشحال شد و گفت: بخت به ما رو آورده است و او قبول کرد.
شب همانروز قول و قرارهائی گرفته شد و قرار شد که فردا مجلس عقد بر پا شود. فردا بعد از ظهر پسر پادشاه یک سیب سرخ و درشت را به یکی از غلام های دربار داد تا به دستگیرنش بدهد و آنرا قاچ بزند تا بیند قاچ زدن او هم مثل خودش قشنگ است یا نه. اما برای شما بگویم که وقتی دختر را به عقد پسر پادشاه درآوردند، آن دوران رسم بر این بود که بعد از عقد دختر را به خانه پدرش میبردند تا بعد که وقت عروسی معلوم شود. در آن موقع داماد حق نداشت که به خانه عروس برود و او را ببیند تا موقع عروسی. اما آن غلام بدجنس سیب را به عروس خانم نداده بود که قاچ بزند بلکه خودش آن را قاچ زد و بدست پسر پادشاه داد. غلام که دندانهای زشتی داشت جای قاچ او هم زشت و بد ترکیب بود. پسر پادشاه تا آن سیب را دید گفت این دختر آن دختری نیست که میخواهم، او خیلی زیبا بود و دندانهای زیبائی هم داشت، من این دختر را نمی خواهم. مادر پسر پادشاه که زنی عاقل و فهمیده بود گفت: تو دختر را نمی خواهی نخواه من او را جزو کنیزان دربار نگاه میدارم. تو هر کس دیگر را دوست داشتی به من بگو او را برای تو میگیرم. چند روز بعد پسر پادشاه میخواست یک میهمانی بدهد آنهم توی باغ گل زرد. دستور داد تا اسباب شاهانه در آنجا ببرند و مجلسی شاهانه بر پا کنند. فردا که پسر به باغ گل زرد رفت، مادر پسر به عروسش گفت: دختر جان بلند شو و یکدست از سر تا پا رخت زرد به تن کن و سوار بر اسب زرد شو و هفت قلم خودت را بزک کن و به باغ گل زرد برو. در آنجا پسرم ترا میبیند و دوباره دلباخته تو میشود. تو از آنجا با اسب فقط عبور کن و اگر پسرم از تو خواست که بروی بنشینی بگو که از مغرب آمده ام و به مشرق میروم و هر چه او اصرار کرد تو از اسب پیاده نشو. دختر قبول کرد و رفت وقی به آنجا رسید هر چقدر پسر پادشاه اصرار کرد از اسب پیاده بشود نشد و گفت که از مغرب آمده ام و به مشرق میروم. روز بعد پسر پادشاه در باغ گل سفید مهمانی داشت. اما یادم رفت که بگویم غروب آن روز وقتی که پسر پادشاه برگشت خیلی ناراحت در گوشه ای نشست و با هیچ کس حرف نمی زد اما مادرش میدانست که درد پسرش چیست از او هیچ سوالی نکرد. فردا که پسر به باغ گل سفید رفت، دختر باز به دستور مادر شوهرش یکدست رخت سفید پوشید و هفت قلم بزک کرد و سوار بر اسب سفید شد و به باغ گل سفید رفت. مادر شوهرش به او گفته بود که اطراف باغ را گشت بزند و دوباره براه افتاد تا به باغ گل سفید رسید. دوباره پسر پادشاه دلباخته او شد و هر چه از او خواهش کرد ازاسب پیاده بشود نشد و رفت. ظهر آن روز پسر پادشاه، دیگر ناهار نخورد و باز هم غروب مثل روز گذشته ناراحت و افسرده برگشت. روز سوم در باغ گل سرخ مهمانی داشت. صبح آنروز باز دختر به دستور مادرشوهرش رخت سرخ به تن کرد و خود را بزک کرد و با یک اسب سرخ به باغ گل سرخ رفت. اما این بار مادر شوهرش گفته بود که اگر پسرم خواهش کرد که از اسب پیاده بشوی و پیش آنها بروی اینکار را بکن و از میوه های آنجا که خواستی بخور. اگر انار بود کمی بخور و انگشت شست خودت را ببر و از پسرم بخواه که دستمالش را بتو بدهد و به انگشت خودت ببند. دختر قبول کرد و رفت و به گفته او از اسب پیاده شد و نشست. همین که میوه برای او آوردند او یک دانه انار برداشت تا بخورد اما به گفته مادر شوهرش انگشت شست خود را برید و از پسر پادشاه خواست تا دستمالش را به انگشت او ببندد و دیگر چیزی نخورد و رفت. پسر پادشاه آنروز وقتی به خانه برگشت ناراحت بود اما صدای ساز و آوازی باعث تعجب او شد که میخواند:«باغ گل زرد که رفتم، باغ گل سفید که گشتم، باغ گل سرخ نشستم، به چه نار خوردنی بود، وه چه بار دیدنی بود، دستمال یار بدستم، یار فغان ز شستم.»
پسر به نزد مادرش رفت و گفت: این کی است که آواز میخواند؟ مادرش که دانا بود گفت: نمیدانم شاید این زن تو است که امروز دخترهای هم سن و سال خود را جمع کرده و با رنگ و آواز این شعرها را میخواند. من امروز سه روز است که می بینم او روزی یک جور رخت و با یک رنگ اسب از خانه بیرون میرود. نمیدانم به کجا میرود. در این موقع پسر پادشاه سه روز گذشته به خاطرش آمد و گفت: پس این زن من بود که در این سه روز به باغ می آمد و آن غلام بدجنس را که قلبش مثل خودش سیاه بود صدا کرد و گفت: آن سیب را که بتو دادم که به نامزدم بدهی، دادی تا قاچ بزند چرا آنقدر زشت بود؟ غلام که از ترس و بدجنسی آنرا خودش قاچ زدم و به شما دادم بعد پسر پادشاه گفت: سزای تو چی هست؟ غلام گفت: سزای من اینست که یک زمین بزرگی پر از خیمه بکنی و نفت بر آن ریخته و کبریت بزنی و مرا در آن بیندازی تا بسوزم و از بین بروم. اما پسر پادشاه او را بخشید و دستور داد تا جشن بزرگی بپا کردند و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و بالاخره پسر پادشاه با دختر عروسی کرد. همانطور که آنها به مرادشان رسیدند، تمام دنیا به مرادشان برسند.





پسر پادشاه و دختر خارکن

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. خارکن پیری بود که دو دختر داشت یکی خوشگل و مهربان و دیگری بد گل و بدجنس.

روزی خارکن پیر برای کندن خار به صحرا رفت و دختر کوچکش را که همان دختر خوب و مهربان بود باخودش برد. خارکن خار میزد و دخترش خارها را جمع میکرد و رویهم میگذاشت و می بست. اتفاقاً روزی همانطور که این پدر و دختر مشغول خارکنی بودند پسر پادشاه به شکار میرفت و از پهلوی آنها گذشت، چشمش که به دختر افتاد از زیبائی و رعنائی او از تعجب، انگشت به دهان گرفت و پیش خارکن رفت و گفت:
ای پرمرد این دختر کیه؟ پیرمرد خارکن گفت: دخترمه. پسر پادشاه گفت: دختر قشنگی داری ولی حیف است خارکنی کند.پیرمرد که پسر پادشاه را بجا نیاورد گفت: ای آقا ما مردم فقیری هستیم و باید همه ما کار کنیم. پسر پادشاه چیزی نگفت و رفت.

فردا باز هم پسر پادشاه آمد و با پیرمرد شروع به حرف زدن کرد، پیرمرد هم تمامی زندگیش را برای او تعریف کرد و گفت: که فقط دو دختر دارد و تنها آرزویش خوشبختی آنهاست. چند روزی گذشت و هر روز پسر پادشاه پیش خارکن میآمد و با او حرف میزد.
پیرمرد خارکن که میترسید این مرد غریبه نسبت به دخترش نظری داشته باشد که هر روز به صحرا میآید، دیگر دخترش را به صحرا نمیآورد ولی پسر پادشاه هر روز میآمد. یک روز پسر پادشاه گفت: پیرمرد وقتی تو دخترت را به صحرا میآوردی کارت زودتر تمام می شد چرا او را نمیآوردی؟ پیرمرد گفت: مریض است.
پسر گفت: به من دروغ نگو، من از دخترت خوشم آمده و میخواهم او را برای خودم ببرم. مرد خارکن که هنوز هم پسر پادشاه را نشناخته بود گفت: ولی من دخترم را به تو نمیدهم.
پسر گفت: من به تو یک معما میگویم اگر توانستی حلش کنی که هیچ والا من دخترت را میبرم. پیرمرد خارکن به التماس افتاد ولی فایده ای نداشت. پسر پادشاه گفت:«کاسه چینی آبش دورنگه» و تا فردا هم به تو مهلت میدهم.

پیرمرد به خانه رفت خیلی خسته و ناراحت بود. دختر بزرگتر پرسید پدر جان چی شده؟ گفت: هیچی. دختر کوچک آمد و پرسید پدر جان چی شده؟ گفت: هیچی. ولی دخترها آنقدر اصرار کردند تا پدرشان همه ماجرا را برای آنها تعریف کرد. دختر بزرگ گفت: به من چه مربوط است اگر جوابش را دادی که هیچ و اگر ندادی خواهرم را میبرد به من کاری ندارد و به دنبال کارش رفت. دختر کوچکترش گفت: پدر جان ناراحت نباش من جواب این معما را میدانم تخم مرغ است.

پیرمرد خوشحال شد و فردا به پسر پادشاه همین جواب را داد. پسر گفت: از امروز به تو چهل روز مهلت می دهم تا برایم قبائی از برگ گل بدوزی این حرف را گفت و رفت مرد خارکن ناراحت تر و غمگین تر به خانه برگشت، دخترش پرسید مگر جواب معما غلط بود؟ پیرمرد گفت: نه ولی حرف بزرگتری به من گفته، دخترش پرسید چی؟ پیرمرد گفت: آن مرد از من قبائی از برگ گل خواسته.

دختر گفت: باز هم ناراحت نباش، خدا بزرگ است، جواب این معما را هم پیدا میکنیم. سی و نه روز گذشت فقط یکروز دیگر باقی مانده بود پیرمرد خیلی ناراحت بود و هنوز قبائی ندوخته بود. دخترش گفتک فردا که رفتی اگر آن مرد آمد به او بگو تو برایم از تخم گل نخ بیاور تا من برایت قبائی از برگ گل بدوزم. فردا که پیرمرد خارکن به صحرا رفت پسر پادشاه هم آمد و گفتک قبای مرا دوختی؟ پیرمرد گفت: تو از تخم گل برایم نخ بیاور تا از برگ گل برایت قبا بدوزم. پسر پادشاه گفت: آفرین بر استادت، رحمت بر استادت خوب بگو این جواب را چه کسی به تو یاد داده؟ پیرمرد حاضر نمیشد بگوید ولی پسر پادشاه خودش را معرفی کرد و گفت: حالا بگو چه کسی به تو یاد داده و گرنه آفتاب فردا را نخواهی دید.

پیرمرد گفت: دخترم. پیرمرد سوار بر اسب پسر پادشاه شد و با او به شهر پسر پادشاه رفتند. پسر پیش پدرش رفت و همه چیز را گفت. پادشاه از هوش آن دختر متعجب شد. پسر گفت: اگر اجازه بدهید من این دختر را به زنی میگیرم. پادشاه راضی شد ولی زن پادشاه گفت عروس من باید علاوه بر هوش، خوشگل هم باشد.
پسر گفت: خوشگل هم هست ولی زن پادشاه گفت: من باید مطمئن شوم بعد سیبی به پیرمرد داد و گفتک این را به دختر بده و بگو یک گاز بزند و یک جفت کفش هم داد و گفت این را هم به پای دخترت کن و کنیزی به همراه پیرمرد خارکن فرستاد.

پیرمرد به خانه رفت، دختر کوچکش به حاما رفته بود. دختر بزرگ از پدرش پرسید کجا بودی؟ پیرمرد همه چیز را گفت. دختر با خودش فکر کرد که چرا من زن پسر پادشاه نشوم و سیب را از دست پدرش گرفت و یک گاز که چرا من زن پسر پادشاه نشوم و سیب را از دست پدرش گرفت و یک گاز زد ولی چه گازی! پناه بر خدا با همان یک گاز نصف سیب را خورد، کفش را گرفت که پایش کند ولی از بس پایش بزرگ بود کفش پاره شد.
کنیزک کفش و سیب را برداشت به قصر پادشاه رفت و همه چیز را تعریف کرد. زن پادشاه گفت: من سیب فرستادم که او یک گاز بزند تا ببینم دهانش چقدر است و دهان این دختر کاروانسراست کفش ظریف و خوبی دادم که ببینم پایش چقدر است ولی پاهای او از پای شتر هم بزرگتر است. پسر پادشاه گفت: ولی من خودم او را دیده ام، دختر خوشگل و ظریفی است و خیلی اصرار کرد که اجازه بدهند با این دختر عروسی کند. پادشاه که همین یک پسر را داشت راضی شد وزن پادشاه هم اگر چه راضی نبود ولی رضایت داد.

پسر پادشاه رفت و پیرمرد خارکن و دخترهایش را به قصر آورد. دختر بزرگ که میدانست چه کرده، خودش را زیر نقاب قایم کرد و به صورت خواهر کوچکش هم نقاب زد. جشن مفصلی برپا کردند. دختر بزرگ به پدرش گفت که نباید به پسر پادشاه بگوید که این دختر بزرگش است. عروس و داماد را به حجله بردند.
پسر همینکه تور را از روی صورت عروس برداشت، چشمش به دختری افتاد که او را تا به حال ندیده بود. پرسید تو کی هستی اینجا چکار میکنی؟ دختر که فکر نمیکرد پسر، خواهرش را دیده باشد گفت: من دختر خارکن هستم. پسر پادشاه گفت: ولی تو آن دختری که من دیدم نیستی. دختر خارکن که دید چاره ای ندارد مجبور شد راستش را بگوید، گفت: من خواهر بزرگتر او هستم و او الان تو قصر شماست.

پسر پادشاه پیش خارکن رفت و گفت: ترا به سزای عمل زشتت میرسانم. پیرمرد خارکن دختر کوچکش را به دست پسر پادشاه سپرد و از او طلب عفو کرد. دختر خارکن هم از شوهرش خواست که پدرش را ببخشد. پسر پادشاه خارکن را بخشید و به او مال و دارائی فراوان داد و همگی خوش و شاد زندگی کردند.




 

مرد قهوه چی متوجه رفتار آشنای او شده بود، حتی از نشستن پیرمرد روی میزی که نزدیک پیشخوان بود و معمولا جز دوستان کسی از آن استفاده نمی کرد، کمی متعجب شده بود. جلو رفت و گفت:
- سلام قربان، چی میل دارین؟
- سلام، همون همیشگی لطفا
او کاملا متعجب شد و کمی فکر کرد، در عرض چند ثانیه تمام بستگان دور ، دوستان، همسایگان و حتی معلمهای دوران تحصیلش را هم دوره کرد ولی پیرمرد حتی به هیچ کدام از آنها شبیه هم نبود.- ببخشید آقا من شما رو به جا نیاوردم، همیشه چی سفارش می دادین؟! چند وقت است که به اینجا نیامدین؟! شما منو میشناسین؟!
پیرمرد هیچ عکس العملی نشان نداد، حتی به او نگاه هم نکرد ولی پس از چند ثانیه گفت:
-لطفا اشتباه منو ببخشید، آخه می دونید،شما خیلی شبیه آخرین باری هستید که من پدرتون رو دیدم، لطفا دو تا قهوه بدین،یکی تلخ، یکی شیرین.
قهوه چی جوان که موهایش زودتر از موعد جو گندمی شده بود مات و مبهوت بود، می خواست به پشت پیشخوان برود ولی پاهایش از او فرمان نمی گرفتند، می خواست چیزی بگوید، چندین و چند سوال بپرسد ولی نمی توانست. پیر مرد متوجه مکس او شد، سرش را بالا گرفت و گفت:
- یه کیک هم بیار.

رفت و مشغول آماده کردن سفارش شد، زیر چشمی به پیرمرد نگاه می کرد ولی او کوچکترین حرکتی نداشت. او که بود؟ پسرک کاملا در اندیشه فرو رفته بود، ابتدا با خود گفت که او از دوستان قدیم پدرش است، ولی سالیان درازی بود که حتی مادرش هم حرفی از پدر نزده بود چه رسد به یک پیرمرد غریبه. بعد با خود اندیشید که شاید دیوانه است، اگر نبود که برای یک نفر دو تا قهوه سفارش نمی داد، آنهم یکی تلخ ویکی شیرین. چیزهایی هم که در رابطه با پدرش گفته بود به نظرش بدیهی آمد. خوب آخه هر انسانی پدری داشته و کما بیش به او شبیه بوده.

قهوه ها را سر میز برد و بی آنکه چیزی بگوید برگشت پشت پیشخوان. پیرمرد قهوه تلخ را برداشت و کمی بو کشید و گفت:
- طوطی پدرت کجاست پسر جون؟
با شنیدن این سوال پسرک از پشت پیشخوان جلو آمد و با تعجب پرسید:
- مگه پدر من طوطی داشت؟!
پیر مرد لبخندی زد وگفت:
- درست نمی دونم، ولی فکر می کنم آخرین باری که اینجا اومدم،
یه طوطی اینجا بود. یه طوطی سفید درشت با یه تاج نارنجی رنگ.
- درسته، منظور شما شیوا ست؟شما می دونید اون طوطی مال کیه؟مال پدرم بوده؟
- پس اسمش شیواست، نه نمی دونم مال کیه.
قهوه چی جوان که حالا روی صندلی روبروی پیرمرد نشسته بود گفت:
- البته من نمی دو نم واقعا اسمش چیه. این اسمو چند تا دختر دانشجو که مشتری ما هستن روش گذاشتن. شما می دونید اسم واقعیش چیه؟شما کی هستین؟بابامو از کجا می شناسین؟
- اول بگو کجاست تا بعد. شیوا رو می گم.
- تو اتاق بالای مغازست. قبلا همیشه رو قفسه کتابا قدم میزد و با حرفاش مشتریا رو سرگرم می کرد ولی چند ماهه که اذیت می کنه، یه مدت بردمش خونه ولی با مامانم کنار نیومد برای همین گذاشتمش بالا. گناهی نداره، پیر شده دیگه.

- غذا می خوره؟ حالش خوبه؟
- آره، بد نیست، می خواین ببینینش؟
- نه دیگه این روز آخری فرصتی برای دیدنش ندارم. این کتابا چیه؟
- اینا؟ اینا کتاب نیستن.
- پس چی هستن؟
- بت زندگی من هستن.
- چرا؟
- آخه می دونین، اینا، یا نوشته یک روح سرگردانن، یا نوشته یه
انسان دیوانه.
پیرمرد لبخند زد و گفت:
- چه فرقی می کنه؟ مهم اینه که ارزش خوندن داشته باشه.
پسرک جوان به فکر فرو رفت، احساس عجیبی داشت، احساس می کرد یکی از بزرگترین مشکلات زندگیش حل شده.
- یعنی برای شما مهم نیست که کی اونارو نوشته؟
- نه،مهم نیست، چه من نوشته باشم، چه پدر تو، یا حتی خود تو.
- پس شمام شنیدین که اینارو بابای من نوشته؟ دیگه از این مذخرفات خسته شدم اولا هیچکدوم از این کتابا به نام بابای من نیست، دوما بعد از فوت پدرم چند کتاب دیگه هم چاپ شده که هیچکس از نویسندش خبری نداره. حتی ناشر میگه که نویسنده خارج از کشور زندگی میکنه.

- خوب من امروز اینجام که همه چیزو بهت بگم. منو بابات
دوستای قدیمی بودیم. بابات نویسنده خوبی بود ولی هیچکس دوست نداشت که اون نویسنده باشه حتی مامانت، (دختر خاله بابات)، که از بچگی قرار بود با هم ازدواج کنن. تو دیگه کاملا بزرگ شدی، اگه اشتباه نکنم سی سال باید داشته باشی، بهتره که همه چیز رو درباره مامان و بابات بدونی. اونا هیچ علا قه ای به هم نداشتن. بعد از ازدواج چون بابات دوست نداشت کسی ناراحت بشه، این شغل رو انتخاب کرد. ولی نویسندگی رو کنار نگذاشت و از من خواست تا داستانهاشو به اسم من چاپ کنه تا هم حرفاشو زده باشه هم کسی رو ناراحت نکرده باشه. اون حتی هزینه تحصیل منو پرداخت تا منم نویسنده بشم. تمام این کتابا نوشته پدرته .به جز پنج تای آخر که من نوشتم. حتی داستان (بانوی گران فروش) که چند ماهی بعد از فوتش چاپ شد هم نوشته اونه. من هر روز اینجا می اومدم و گپ می زدیم تا اینکه روزی دخترک مهربانی که داستانهای پدرت رو خونده بود، با زحمت زیادی تونسته بود آدرس منو پیدا کنه. منو اون مدت زیادی با هم آشنا بودیم ولی من نمی تونستم به سوالا ش جواب بدم برای همین گفتم که تمایلی ندارم تا در رابطه با داستانهام توضیحی بدم ولی اگه دوست داره می تونم کسی رو بهش معرفی کنم تا به سوالاش جواب بده. با این روش دختر زیبایی که چند ماهی هم از پدرت بزرگتر بود با پدرت آشنا شد و جمع دو نفری ما به یک جمع سه نفری تبدیل شد و پس از مدت کوتاهی، فرشته با هوش ما متوجه شد که نویسنده داستانها من نیستم و پی برد که نویسنده اصلی پدر توست. پس از سفرمن، پدرت نامه ای برایم نوشت و برام تو ضیح داد که برای اولین بار عشق رو درک کرده و تصمیم به ازدواج داره.من که کاملا از این موضوع جا خورده بودم،
برگشتم تا به پدرت کمکی بکنم. برای همین قبل از دیدن پدرت قرار ملاقاتی با دخترک گذاشتم. اونم عاشق شده بود ولی دوست نداشت که با ازدواج با پدرت، زندگی شما رو بهم بریزه برای همین آرزو کرد که کاش می شد شرایطی باشه که اون هم بتونه از سخنان پدرت لذت ببره و هم مانعی برای زندگی شما نشه. بعد از اون ملاقات دیگه کسی دخترک رو ندید و پدرت هم از دوری اون فوت کرد.
- ولی همسایه های مغازه می گفتن که پدرم بعد از دیدن شیوای سخن گو فوت کرده!
- شاید رازی در این داستان نهفته باشد پسرم ولی نکته مهم اینه که تو باید سعی کنی تا راه پدرت رو ادامه بدی، باید شروع کنی و داستان بنویسی، مثلا همین سر گذشت بابات.
- ولی چرا خودتون نمی نویسید؟
- پسرم، من وقت زیادی ندارم، در ثانی من به پدرت قول دادم که این راز رو تا پایان عمرم جایی چاپ نکنم.
پیرمرد رفت و قهوه چی جوان غذای طوطی را آماده کرد ولی طوطی سفید مرده بود. او با دیدن این صحنه به یاد حرفهای پیرمرد افتاد. قلمی بر داشت و اولین داستانش را از یک مراسم سوگواری شروع کرد که پیرزن زیبایی با شنل سفید بلند بر تن و تاجی نارنجی رنگ،حضور داشت.





 
چقدردلم برات تنگ شده.....
برای تویی که حاضر بودی به خاطرم از خیلی چیزا بگذری.اولین و آخرین .
دلم برای خنده هات...گریه هات...وآرزوهای پاک و قشنگت تنگ شده.....
هنوزم گاهی چشمم به تلفن که می افته منتظر می شم
که زنگ بزنیو صداتو از پس غبار زمان بشنوم.....
مدتها گذشته و ((...))رفته....
بی هیچ خداحافظی...بی هیچ دلتنگی....و بی هیچ بازگشتی...
اون روزها خیلی ازش دلگیر بودم که چرا توی بدترین شرایط منو گذاشت و رفت!
ولی حالا فقط دلم براش تنگ شده....
دلم نمی خواست تصویر قشنگش توی ذهنم خراب بشه...
.دوست نداشتم ببینم براش غریبه شدم!
اما وقتی دیدم که چطور با دلهره از کنارم گذشت ته دلم خوشحال شدم که هنوز قشنگترین روزهایی رو که داشتیم فراموش نکرده...
شاید اونم تنها چیزی که از من داره یه خاطرست!
دلم برات خیلی تنگ شده...کی می خوای از کوچ برگردی؟


نفرین!
وقتی که عشق آغاز به سخن گفتن می کند
غرور عقل را ساکت می کند
و به خواب می برد
هر گاه خواستید کسی را واقعا نفرین کنید
دعا کنید دیوانه وار عاشق شود...
دعا کنید دیوانه وار عاشق شود...





اصلا دلت میاد انقدر بی رحم باشی؟......
دلتنگی عشق با هیچ دردی قابل مقایسه نیست!
یادت باشه نفرین آدم به خودش بر می گرده!


باز امروز هم جای خالیتو دیدم...
ایستادم و نگاه کردم..به کجا نمی دونم!
به دور دست ها ...به گذشته
به زمانی که بودی و برای دیدنت دیگه مجبور نبودم
توی خیالم به دنبالت بگردم.
نمی دونم کجایی چه می کنی؟
اصلا منو به یاد داری یا نه؟
یاد اونروز بارونی افتادم
اونروز که هنوز بودی و
پشت پنجره به بارون خیره شده بودی...
می ترسیدی خیس بشی....
همونجور که از عشق می ترسیدی...
نمی دونم...نمی دونم...نمی دونم کجایی
دلم گرفته...
نزدیکه غروبه...
باز هم غروب شد و من یاد روزهای بودنت افتادم!
چه سخته انتظار...چشم به راه بودن...
کاش بر می گشتی...برمی گشتی و ثابت می کردی بی وفا نبودی...
به چشمایی که لبخندت رو می بینن حسودیم می شه!
گناه من چه بود؟
چه بود که مجازاتش تنها موندنم بود؟
دلم برات خیلی تنگ شده بی معرفت!

..............................................


یادمه یه آرزو بود همیشه موندن با هم
واسه زخم دل تنهام یادمه تو بودی مرهم
ولی اونروزا گذشته...دیگه نیستی که بدونی
کاش می شد بهت می گفتم...من می خوام پیشم بمونی
با یه دنیا اشک و غصه نمی خوام بی تو بمونم
توی این غروب دلگیر شعر رفتنو بخونم
ولی اونروزا گذشته...شاید از یاد تو رفتم
کاشکی بودی و می دیدی که هنوز عاشقت هستم
من صداتو نشنیدم...نم اشکاتو ندیدم
توی آشیون قلبت من نموندمو پریدم
ولی امروز یاد عشقت منو تنها نمی ذاره
لحظه های بی تو بودن تو رو یاد من میاره
من همونم که چشاتو پر اشکو گریه کردم
حالا راه شهر عشقو من نرفته بر می گردم
بر می گردم تا همیشه قدر احساسو بدونم
شاید همیشه باید بی تو من تنها بمونم


روزهای جوانیم سپری خواهد شد و خاطرات  رقم نخورده ی مرا با خود
 در گور زمان مدفون خواهد کرد.روزهای جوانی ام خواهد گذشت...
بی هیچ تردیدی پوچ و تو خالی...
سالها پیش کسی در ذهنم زمزمه می کرد که زنده بودن 
  نقطه ی مقابل زندگی کردن است...
وامروز  به زمزمه های آن صدای نامانوس و مرموز ایمان آورده ام.
زنده هستم...نفس می کشم...می خندم...گریه می کنم اما ....
زندگی در این بین هیچ نقشی ندارد چون هیچ کس بهتر از خود من نمی داند
 که همه ی زندگی ام را مثل یک فیلم نامه ی بی انتها بازی کرده ام.
حداقل از 5 سال پیش تا به حال...
زنده ای اما شوقی در وجودت نیست...
زنده ای اما انتظار برایت بی معناست...
زنده ای اما دوست داشتن تنها تو را به پوزخند زدن وا می دارد...



زنده ای....اما زندگی نمی کنی...
همه ی درد من شنا کردن در وادی است که اسمش را زندگی گذاشته ام اما...
شوق باران...بوی خاک وسکوت تنها یادگاری هاییست که از مدت ها قبل به عنوان نشانی از زندگی برایم باقی مانده اند.
من مرده ام ....
چیزی فراتر از زنده بودن و بسیار دور از زندگی کردن....
مرده ام چون  قرن ها قبل روح و جسمم در تضاد با هم تصمیم به نابودیم گرفتند.
مرده ام چون   شوق در من مرده است....