طلوعی دوباره

صبح است
گنجشک محض می خواند
پاییز روی وحدت دیوار اوراق می شود.
رفتار افتاب مفرح حجم فساد را از خواب می پراند:
حسی شبیه غربت اشیاء از روی پلک می گذرد.
بین درخت و ثانیه سبز تکرار لاجورد با حسرت کلام می امیزد.
در ذهن حال جاذبه شکل از دست می رود.
باید کتاب را بست.
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد،
ابهام را شنید.
باید دوید تا ته بودن.
باید به ملتقای درخت وخدا رسید.

نظرات 2 + ارسال نظر
میثم جمعه 6 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 03:58 ق.ظ http://www.tornadotitibol.blogsky.com

این شعر از کیه مهربون؟
خیلی زیباست!!!

[ بدون نام ] شنبه 7 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 03:26 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد