با یادش..

 
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با او رطل گران توان زد


بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن

گلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد

 
قد خمیدهء ما سهلت نماید اما

بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد


در خانقه نگنجد اسرارِ عشقبازی

جام میِ مغانه هم با مغان توان زد



درویش را نباشد برگ سرای ِسلطان

مائیم و کهنه دلقی کاتش در آن توان زد



اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند

عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد



عشق و شراب و رندی مجموعهء مراد است

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد



شد رهزن سلامت لف تو وین عجب نیست

گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد