خویش را باور کن ...

* هر چیز که در پی آنی ... آنی *

« و کسی بر زد ...
من به او گفتم کیست
؟

او به من گفت خزان

من گشودم در را ... و خزانی در کار نبود
!

من نهالی دیدم
با خیالاتی افسرده

و هراسان از یورش ... از یک طایفه باد

یک تبسم کردم ... و هوای سبزم را پاشیدم بر پیشانی او

و دلش را بر مدارا دعوت کردم

من به اوگفتم
: خزان مثل یک اتراق است

مثل یک لحظه درنگ ...
در سایه پنجره ای رو به افق

مثل یک بازدم است از دم یک تابستان...!!!

باد هم پیغام است

زرد هم زیبایی است ...

و کسی بر در زد

ــ گفتم کیست؟  ــ گفت خزان
!

و گشودم در را ...

خزانی در کار نبود
!!!

من وجودی دیدم سرتاسر امید ...
سرتاسر عمیق
...!

...
من صدای قدمی میشنوم ... که به در خواهد کوفت
:

ــ  (بگشای بهار آمده است ... خویش را باور کن ... )»




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد