این کیست که به ستیز با گل برخواسته؟
این کیست که گل را در گلدان حبس کرده؟
مگر جای گل در باغ نیست؟
به این ستمگر بگوئید که روزی فغان گل به گوش همگان می رسد
به این ستمگر بگوئید روزی رسوا می شود
به این ستمگر بگوئید...
جای گل در گلدان نیست
... یادم هست ، یادت نیست | |
|
سرگردان ...
در خیابان بی هدف پرسه می زنم
ساختمان های عمودی جدولهای افقی ... درختهای مورب و مکعب های چرخ دار
تیرهای چراغ و تابلوهای رانندگی ...چراغ چشمک زن .....
سرم را پائین می اندازم و به جدول های کنار خیابان چشم می دوزم
هیچ ..... همه پوچ ......
بی هیچ نتیجه ای ...
دستانش در جیبش و بی هدف به دنبال نتیجه !
می بینمش .. درست مثل خودم ...
آرام نزدیک می شوم .
وجودم را حس کرده ....
او هم مثل من نمی داند در میان این دلتنگی ها به دنبال چه می گردد
حالا با هم به خیابان و درخت و ساختمان نگاه می کنیم
و در پی گمشده ها می گردیم
ولی افسوس ....
آنقدر در اندیشه هامان غرق شدیم که خود به گمشده ها پیوستیم .....
باران کند، ز لوح زمین، نقش اشک، پاک
آواز در، به نعرة توفان. شود هلاک
بیهوده می فشانی اشک این چنین به خاک
بیهوده می زنی به در، انگشت دردناک.
دانم که آنچه خواهی ازین بازگشت، چیست:
این در به صبر کوفتن، از درد بی کسی است.
دانم که اشک گرم تو دیگر دروغ نیست:
چون مرهمی، صدای تو، با درد من یکی است.
افسوس بر تو باد و به من باد! از آنکه، درد
بیمار و درد او را، با هم هلاک کرد.
ای بی مریض دارو! زان زخمخورده مرد
یک لکه دود مانده و یک پاره سنگ سرد!
سال سختی بود ....
( همیشه هم نباید همه چی به هم ربط داشته باشه ... )
سال سختی بود ...
سال باد ....
سال طوفان ...
سالی بدون مترسک و حمله ملخ ها به مزرعه هستی ....
سالی بدون وجود قاصدکها
هیچ کس از هیچ کس خبر نداشت
سال متلاشی شدن کوه ها
و خشک شدن دریا ها
و آن سال
سالی بود که تو دیگر نبودی
و بعد از آن ... دیگر سالی وجود نداشت
و تمام شد
به همین سادگی .....
آسمان شب .....
|
ماه را بالا می کشد ستاره ها را اطرافش می چیند ......
چند تکه ابر از آسمان قرض می گیرد .....
و اینگونه شب شد ...
بازکنار پنجره
تکرار همان انتظارهای همیشگی .......
به دنبال ردپایی از تو
در آسمان شب ....
تو برای من .....
دختری از پسری پرسید :آیا منو قشنگ می دونی ؟
پسر جواب داد : نه !
پرسید : آیا دلت می خواد تا ابد با من بمونی؟
گفت :نه !
سپس پرسید : اگر ترکت کنم گریه می کنی ؟
و بار دیگر تکرار کرد : نه !
دختر خیلی ناراحت شد ....
وقتی برای آخرین لحظه با چشمانی که پر از اشک بود به پسر نگاه کرد .....
پسر دست هایش را گرفت و گفت :
تو قشنگ نیستی ٬ بلکه زیبایی .... من نمی خواهم تا ابد با تو باشم
بلکه من نیاز دارم که تا ابد با تو باشم
و اگر تو روزی مرا ترک کنی ....... گریه نمی کنم ... می میرم