اما من فقط خاطراتم را نوشته ام!!!

به من مجوز چاپ نمیدهند ...

میگویند داستانی که نوشته ای قابل باور نیست!!!!

اما من فقط خاطراتم را نوشته ام!!!


فاصله ها...

فاصله ها را

که وجب میکنـــــــــــــم

دستانم کم می اورند

حساب روز های نبودنت

از دستم خارج شده

رفیــــــــــــق دستانت را قرض میدهی

برای

وجب کردن جای خالیش؟؟؟؟

در زندگی برای هر آدمی از یک روز از یک جا از یک نفر به بعد ...

دیگر هیچ چیز مثل قبل

نیست! نه روزها، نه رنگ ها، نه خیابانها همه چیز میشود:

"دلتنگی!

دلم کنار نمی آید...

دارم با نبودنت کنار می آیم
فقط
با بودنت کنارش
دلم کنار نمی آید...



می شود دوست نداشت ...


می شود دوستت نداشتــــــــــــــــــــــــ !



لجم هم که بگیرد از دستـــــــــــــــــــت


نهایتـــــــــــــش این است که


دفتر چه ی خاطراتـــــــــــــــــــــــــــم


پر از فحش های عاشقانه می شود…



گوشت را بیاور جلو
هیس...!
نگذار کسی بفهمد
که قرار است مهم ترین راز زندگی ام را
به تو بگویم
نگذار کسی بفهمد
"دوستت دارم!"




حسرت ...

حسرت یعنی رو به رویم نشسته ای
و باز خیســـــی چشمـــانم را
آن دستمال خشک بی احساس پاک کند
حسرت یعنی شانه هایت دوش به دوشم باشد
اما نتوانم از دلتنگی به آن پناه ببرم
حسرت یعنی تـــو که در عین بودنت
داشتنت را آرزو می کنم...


حرف زدن را هم ترک کرده ام!

با تک تک سلول های تنم دلم تنهایی می خواهد! دلم می خواهد تمام آدم هایی که می شناسمشان یکهو برای همیشه نباشند دیگر! دلم می خواهد خوبی های همه شان جمع شود در یک آدم جدید و بعد از یک تنهایی طولانی سر از زندگی ام در آورد. دلم می خواهد سال ها نباشم، بروم یک جایی و سال ها بعد برگردم مثلا! خستگی و بی حوصلگی دارد می کُشد ام، دلم می خواهد بی آنکه به عقب برگردم از نو شروع کنم. دلم می خواهد دوباره دلم از بعضی چیزها بریزد؛ راستی چرا دلم نمی ریزد این روزها!؟ دیشب یکی می گفت زیادی مهربانم، می گفت از بس مهربانم دنیایم پر از دشمن و تنهایی شده، می گفت با حُسنی مبارک و عزرائیل هم مهربانم! می گفت از بس مهربانم دلم را ذره ذره نمی دانم کجا ها از دست داده ام که به یاد نمی آورم. این واقعیتِ غیر قابل قبولی ست اما واقعا اغراق نیست که من آدم های زندگی ام را به یاد نمی آورم! من حتی با خودم حرف زدن را هم ترک کرده ام! همیشه دلم می خواست یکی باشد که وقتی حرف می زنم محکوم به شنیدن نصیحت و نقطه نظر و افسوس و همدردی و این ها نشوم، که آن بین دنبال راهی برای ماهی گرفتن نگردد، که بیخودی در جهت صنعت ماهیگیری هی نگوید که می فهمد ام! که مجبور به دادن توضیح بیشتر و ترجمه ی حرف های خودم نشوم؛ که دست آخر توی دلم نگویم عجب غلطی کردم که همان اول برنگشتم بگویم "مرسی خوبم"! کار اما حالا ها به جایی کشیده که اصلا نمی خواهم حرف بزنم، من حتی با خودم حرف زدن را هم ترک کرده ام

رفتار من عادی است ...

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هر کس مرا می بیند

از دور می گوید :

این روزها انگار حال و هوای دیگری داری !

اما ، من مثل هر روزم

با آن نشانی های ساده

و با همان امضا ، همان نام

و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام

 

این روزها تنها

حس میکنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم

حس می کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست دارم

گاهی

از تو چه پنهان

با سنگها آواز می خوانم

و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم

این روز ها گاهی

از روز و ماه و سال ، از تقویم

از روزنامه ها بی خبرم

حس می کنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیدا بیشتر هستم

حتی اگر میشد بگویم

این روز ها گاهی خدا را هم

یک جور دیگر می پرستم

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست...

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست


نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست


 

آنقدر تنهایم که حتی دردهایم


دیگر شبیهِ دردهای هیچ کس نیست


 

حتی نفس‌های مرا از من گرفتند


من مرده‌ام در من هوای هیچ کس نیست


 

دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم


که هیچ‌کس اینجا برای هیچ‌کس نیست


 

باید خدا هم با خودش روراست باشد


وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست



خیال ...



در خیالم پشت سرت آب ریختم

نه برای اینکه برگردی

تا پاک شود هرچه رد پای توست

از زندگی ام...


احضار روح

 
احضار روح مے شوم


در زمان حیات!


هرگاه که نامم جــــــــــــــــــــــــــاری مے شود


بر ذهن لبانــــــــــــــــــــــــــــت!