بی تو چه کنم ؟

 

فقط کسی معنی دل تنگی را درک می کند

که طعم وابستگی را چشیده باشد

 پس هیچوقت به کسی وابسته نشو

 که سر انجام آن وابستگی دلتنگیست..
 
آرزویم این است که یک روز فقط یک روز

 توبرای من باشی

 و بتوانم دست های گرمت را در دستانم بگیرم

تا شاید یخ دستان سرد و کبودم شکسته شود

بتوانم سرم را روی شانه هایت بگذارم

 و هر لحظه بر آنها بوسه بزنم

 ای کاش

اشکهایم با دست های مهربان تو پاک می شد

اما تو هیچ وقت نتوانستی باور کنی

 قلبی که غرورش شکسته در انتظار توست

در مقابل تو غرور معنا ندارد

نتوانستی باور کنی که دو چشم بی تاب من

 که هر لحظه انتظار طلوع نگاه تو را می کشند

 و ندانستی که دست هایم فقط

 به دنبال گرمی دست های تو می گردند

سراپای وجود تو همه خوبیست

و همین است که مرا آزار می دهد

تو خوبی اما من تو را ندارم

بیا و با نگاه چشمان زیبایت زندگی را به من برگردان

برگرد مگذار دوباره تنها شدن را تجربه کنم...

 

گل یا پوچ ؟

  

عشق مثل بازی گل یا پوچ می مونه

 فقط دوتا انتخاب داری

  

حالا کدومش گله ، کدومش پوچ ؟

   

برای عبور بی دغدغه ی این دقیقه های بی بغض

 چه فکری کرده ای ؟

 برای این جسم که هر ثانیه با یاد آوری همه چیز دلش می سوزد 

 چه فکری کرده ای برای این دل پوسیده؟

چه فکری کرده ای برای این دل درد ؟

 دلت برای چه می سوزد ...؟

این مدت دلم برای خیلی چیز ها تنگ شده 

 برای آن دلشوره ها ، برای آن دغدغه ها 

 برای این که دوباره شاهزاده ی نوشته هایم باشی

فعلا هیچ چیز عوض نشده

فعلا هر روز هر روز دل تنگ تر میشوم 

 نمی دانم تا کی باید این راه را بپیمایم 

 اما جزای کارهای من این نبود

هر شب از خدا می پرسم چرا من ؟

 اما هیچ جوابی نمی شنوم 

 هر شب ترانه هایت را می خوانم 

 هر شب 

 آن شبه نامه و شب گردی های مشترک

دلم برای کودکی خودم می سوزد

 که دل به یک بت بزرگ داده بود  

روی نیمکت های مدرسه سر درس دینی گفته بودند

 بت ها حرف نمی زنند 

 اما چرا نگفته بودند که بت ها احساس ندارند؟

 کاش دستان من هم قدرت برداشتن تبر را داشت

و داغون می کرد همه چیز را 

 اما مثل اینکه هر چی می گذره قدرت دستان من کم و کمتر میشه 

 قلبم درد می گیره هر روز ؛ نمی دانم چرا 

 دلم برای این جسم بیچاره ام می سوزه

باید چوب ندانم کاری های من و بخوره 

 دلم برای روح کوچکم می سوزه ، باید چند وقتی بی غذا بمونه

غذای روح من خودش بی روحه چون او یک بته ... بتی بزرگ !

 روح کوچک مرا به تمسخر می گرفت و می خندید 

 و می خندید  و می خندید ....

صدای خنده هایت هر روز در گوشم زنگ می زنه

 هر روز زنگ می زنه مثل یک کابوس !

صدای قه قه خنده های تو به سادگی های من 

 به این که من چه ساده دل به تو بستم 

 می دانم با خواندن این ها هم می خندی 

 صدای خنده هایت را از همین راه دور می شنوم :

 

ـ قه قه قه قه قه قه 
 

تو را ! 

نه

بتی را دوست می دارم

 که خویش ساخته ام !

 ماندن اَت را اصرار داری اگر

رهایم کن !

 قول می دهم عاشقت بمانم

چقدر صدات خوبه

آنگاه که خموشی

و چقدر دوستت دارم  

به شرط آن که نباشی 

اما بخند 

 همیشه خنده هایت خوشحالم می کرد

 بخند و بخند و ....  

نمی دانستم روزی می شود که غذای روح من

همین نوشتن گاه به گاه باشد

 و همین مرور خاطرات شیرین و یا تلخ ؟

 نمی دانم ...

 

 

چرا دیر کرده است ؟

 

پرسید که چرا دیر کرده است ؟

نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است ؟

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است

تنها دقایقی چند تاخیر کرده است

گفتم امروز هوا سرد بوده است

شاید موعد قرار تغییر کرده است

خندید به سادگیم آینه و گفت:

احساس پاک تورا زنجیر کرده است

گفتم ار عشق من چنین سخن مگوی

گفت : خوابی سالها دیر کرده است

در ایینه به خود نگاه میکنم آه

عشق او عجیب مرا پیر کرده است

راست گفت آیینه که منتظر نباش

او برای همیشه دیر کرده است

 

برو اما ...

  فراموشم نکن
 
برو ، برو که این عشق ما من نمی سازد
 
خاطراتت را ، چه تلخ ، چه شیرین ، همه را با خود ببر
 
برو ولی بدان که من دیوانه وار تو را دوست میداشتم 

 بدان که یک دریا برایت اشک ریختم 

 زندگی ام ، عشقم را فدای آن قلب نامهربانت کردم
 
برو ، اما بدان که قلبم را شکستی
عشق را در قلبم کشتی

 و زندگی را برایم پوچ و بی معنا کردی
 
برو به همان سرزمین خوشبختی ها

تا من نیز در این سرزمینی

 که یک با وفا نیز در آن نیست تنها بمانم
 
همه امیدم به تو بود 

 زندگی را با تو زیبا میدیدم

اگر دو سه خطی می نوشتم
 
 برای تو  و به عشق تو بود حالا دیگر نه امیدی در دل دارم 

 نه زندگی را زیبا می بینم
 
و نه دیگر شوقی برای نوشتن دارم
 
همه را سوزاندی

هر چه از عشق تو نوشته بودم را سوزاندی

و تنها خاکستر آن و چند تکه کاغذ نیمه سوخته

 که از جدایی بر روی آن نوشته بودم
 
در قلبم مانده است....
 
برو اما فراموشم نکن 

 گهگاهی غروب را میبینی مرا نیز یاد کن 
 
اگر زیر باران قدم زدی به یاد من نیز باش

 بدان که من همیشه و همیشه یک تنها می مانم

و با هیچکس هیچ عهد و پیمانی را نخواهم بست
 
عاشق شدن دیگر از ما گذشت 

 نه من حوصله خواندن این قصه تلخ را دارم

و نه دلم شوقی برای عاشق شدن دارد
 
عاشقی از ما گذشت عزیزم

 تنها آرزوی خوشبختی تو را از خدای خویش دارم
 
 و شاید بعد از زمان جداییمان بتوانم

 با این آرزو همچنان عشقم را به تو ثابت کنم
 
نمیتوانم فراموشت کنم ای تو که مرا سوزاندی 

 قلب عاشق و در به درم را شکستی

 و مرا با کوله باری از غم و غصه رها کردی
 
برو که دیگر عشق با ما یار نیست 

 سرنوشت هوای ما را ندارد 

 این زندگی با ما هم ساز نیست
 
برو اما فراموشم نکن

 با اینکه میدانم روزی فراموش می شوم...

دوست دارم  ۱۰ تا شازده  کوچولوی من 


 
 

این رسمش نبود ....

 

471xr0y.gif

  باورم نمی شود

 کاش در کنارم بودی 

 کاش میتوانستم تو را در آغوشم بگیرم و نوازش کنم
 
باورم نمیشود که از من اینهمه دور هستی

و فاصله بین من و تو بیداد میکند
 
کاش می توانستم دستانت را بگیرم

 و با تو به اوج خوشبختی بروم
 
کاش میتوانستم بوسه ای بر گونه مهربانت بزنم

 
دلم بدجور هوای تو را کرده هست عزیزم

 دلم بدجور در حسرت دیدار تو هست

ای  بهترینم
 
باورم نمیشود ، این همه فاصله در بین من و تو غوغا میکند
 
 و دریای غم و دلتنگی در قلبهایمان طوفان به پا میکند 

 امواج تنهایی مثل  خنجر در قلبهایمان مینشیند 
 
و ای کاش در کنارم بودی ...

 کاش بودی

 و دلم را از امید و آرزوهای انباشته شده خالی میکردی
 
باورم نمیشه ، سخت است باور کردنش 

 با نبودنت در کنارم گویادر این دنیا تنهای تنهایم

بی کس ، بی نفس ، میروم با همان پاهای خسته 

 در جاده ای که به آن سوی غروب خورشید ختم شده است
 
 کاش که تو در کنارم بودی

انگاه دیگر هیچ آرزویی از خدای خویش نداشتم
 
سخته ولی...

 باید  نشست درگوشه ای و گریست و انتظار کشید

 تا تو به سوی من بیایی
 
و ای کاش تو در کنارم بودی 

 باورم نمیشود رفته ای و بار سفر را بسته ای 

 دلم  بدجور برای تو تنگ است 

 باورم نمیشود که رفته ای....


 ای بی وفا این رسمش نبود

 زمستان سرد را با تو همانند بهار به سر کردم 

 در آتش عشق تو  سوختم و با درد دوری تو ساختم...

با شادی تو شاد بودم

لبخند تو آرزوی من و گریه تو عزای من بود

چه شبهایی بود که چشمان خیسم را به خاطرت سرزنش کردم

 آن لحظه که تو در زیر باران به یاد من قدم میزدی

 در این سو من لحظه غروب خورشید  به یادت اشک میریختم

گفتم حرف دلت را بگو به من ؟

 گفتی حرف دلم را بارها برایت تکرار کرده ام

گفتم دلم میخواهد باز برایم تکرار کنی

 چیزی نگفتی و سکوت تلخی کردی

 آری از سکوتت فهمیدم حرف دلت را

 حرف دلت این بود که فراموشت کنم

این بود که دیگر مرا دوست نمیداری

 سکوتی که میگفت این دوری و این فاصله قلب مرا

 از توسرد کرده است و دیگر هیچ عشقی نسبت به تو ندارم

 خسته شده ام

مرا رها کن و بگذار خودم باشم

سکوت آخرت ٬ یک سکوت تلخ و پر از غم بود 

 سکوت آخرت تنها یک بغض غریب در گلویم نشاند

بغضی که هیچگاه تبدیل به اشک نشد

 چشمانم میدانستند که دیگر اشک ریختن بی فایده است 

 چشمانم دیگر آن اشکها را  لایق آن قلب بی وفایت نمیدانستند

ای بی وفا چقدر دلم برای تو تنگ میشد

 و به خاطر دوری از تو اشک میریختم

 ای بی وفا چه شبهایی بود که با چشمانی خیس به خواب میرفتم

 ای بی وفا این رسمش نبود

چقدر لحظه شماری میکردم که لحظه دیدار با تو  فرا رسد

 تا بتوانم دوباره دستان گرمت را در دست بگیرم

 ای بی وفا چقدر دستانم را به سوی خدای خویش بردم

و تو را دعا میکردم ‌ التماس میکردم 

 با گریه و زاری التماسش میکردم تا تو را به من برساند

 این رسمش نبود ای بی وفا

که من با تمام غم و غصه های لحظه های عاشقی مان ساختم

 اما تو به راحتی از من گذشتی...

  ای بی وفا این رسم عاشقی نبود


چگونه عاشق بمانم؟

دیگر دوستت ندارم

چگونه می توانم با این قلب شکسته ام ، بی غرور عاشق بمانم!

چگونه می توانم با چشمانی که دیگر

 یک قطره اشک نیز در آن نیست عاشق بمانم!

 دیگر حوصله عاشق شدن ندارم  ،عاشقی از من گذشت

دیگر نه دلی دارم که دلتنگت شود و در انتظارت بنشیند 

و نه اشکی در چشمانم مانده است که برای تو بریزد

چگونه می توانم با این قلب بی احساسم عاشق بمانم

مدتی است که قلبم عاشق ولی تنهاست 

 و لحظه به لحظه بهانه تو را میگیرد

 چگونه می توانم با این قلب بهانه گیر عاشق بمانم

قلبم نسبت به تو بی احساس شده است 

گویا از عشقت سرد سرد شده

دیگر تو را دوست ندارد و مثل گذشته عاشقت نیست

شعله های آتش عشقت  قلب و احساسم را سوزانده است

 و اینک نیز در حال خاکستر شدن است

چگونه می توانم با یک قلب و احساسی که

 تبدیل به خاکستر شده عاشق بمانم

چگونه عاشق بمانم وقتی عشقی در این زمانه نیست

چگونه می توانم عاشقت بمانم وقتی تو بی وفایی

و یک ذره احساس در وجودت نیست

چگونه عاشقت بمانم وقتی مرا دوست نداری

عاشقی از ما گذشت از این انتظار خسته ام  

 از تو و آن قلب بی وفایت دل شکسته ام

دیگر مثل گذشته دوستت ندارم

 به آرزویت رسیدی 

 مرا از عشقت سرد کردی و توانستی قلبم را راضی به رفتن کنی

می روم برای همیشه 

 غروری نیز در دل نمانده

 و اگر تا این لحظه به پای تو نشسته بودم

تنها به خاطر یک ذره غروری بود که در دلم مانده بود

 اما همان یک ذره غرور را نیز شکستی

تو بازیگر خوبی بودی و قلبم نیز بازیچه خوبی برایت بود

چگونه می توانم عاشقت بمانم

وقتی عشقت بی فرجام و دلت سنگ است

چرا عاشق بمانم وقتی تو هوای مرا نداری دلتنگ من نیستی

 دلت با من نیست و مرا دوست نداری

تو نیز مثل همه

 تنها ادعا میکردی که دوستم داری

چگونه می توانم عاشقت بمانم وقتی دلت با من نیست

پس میروم تا روزی در حسرت عشقم بمیری

 

روز مرگی ....

 

روز مرگی

 

بر صندلی ها ی موریانه زده زندگی نشسته ام

و حساب می کنم...

۸ ساعت خندیده ام...

۸ ساعت گریسته ام ٫

و۸ ساعت خوابیده ام !

و روی تاریخ عمر٫ امروز را خط می زنم !

 

 
 
هنوز هم عاشقم
 
وقتی تنها میشوم و گوشه گیر 

 وقتی دلتنگ میشوم و از زندگی خسته

 در گوشه ای مینشینم و اشک میریزم!
 
اشک میریزم تا دلم خالی شود

و بغضی که گلویم را می فشارد شکسته شود!
 
زمانی بود لحظه ای که بغض گلویم را می گرفت

و یک عالمه درد دل داشتم با تو درد دل می کردم

 و دلم را از غصه ها و دلتنگی ها خالی می کردم 

 اما حالا تو نیستی و من
 
تنها با درد دلهایم مانده ام!
 
کسی نیست تا همدرد من باشد و درد دلم را بفهمد!
 
وقتی تنها در گوشه ای مینشینم و اشک میریزم

حسرت روزهای با تو بودن را میخورم!
 
ای کاش در کنارم بودی تا سرم را

 بر روی شانه های مهربانت میگذاشتم و اشک میریختم

 و تو نیز با دستان مهربانت اشکهای روی گونه ام

 را پاک میکردی و مرا آرام میکردی!
 
حالا که تنها مانده ام تا لحظه ای که دلم خالی شود

 گونه ام خیس خیس است !
 
بدجور دلتنگ تو هستم

 دیگر انتظار برایم بی معناست

 وای که چقدر این سرنوشت بی وفاست!
 
دلی خسته ، بغضی شکسته 

 لحظه های بی حوصله 

 چشمانی بهانه گیر سهم من از این زندان تنهایی هاست!
 
و انگار همین چند لحظه پیش بود که در کنارم بودی !

 باورم نمی شود که رفته ای

و کوله بار خاطرات با هم بودنمان را با خود برده ای!
 
وقتی به یاد خاطرت شیرین با هم بودنمان می افتم

دلم بیشتر می سوزد و چشمانی که تنها چند قطره اشک

 از آن می ریزد بارانی می شود!
 
این غروب تلخ دلم را بیشتر می سوزاند !

 اما من هنوز هم عاشقم!
 
عاشق با تو بودن ، عاشق قلب بی وفایت و عاشق خنده هایت!
 
وقتی تنها میشوم و گوشه گیر 

 وقتی دلتنگ می شوم و از زندگی خسته

 پنجره رو به صحنه تلخ غروب را می گشایم

و در خیال خودم با تو پرواز می کنم

تا آن سوی دشت امید و رویاهایم!

خورشید که می رود دیگر یک قطره اشک

 نیز در چشمانم نمی بینم و آنگاه احساس میکنم

دلم خالی شده است !

 پنجره را می بندم وبا خود می گویم :

 باز فردایی در راه است !

 فردایی تلخ تر از امروز !
 
و همچنان لحظه های سرد زندگی ام بی تو می گذرد !
 
اما من هنوز هم عاشقم!