انتظار...

 

یک صحرا شن ...

از ساعت عمرم ریخت ...

باز هم انتظار؟

 

photo of sanduhr sandglass

تو هنوز با منی اما ... من خیلی وقته که تنها هستم

من از اینجا ماندن خسته شده ام

در حالیکه از طرف
 
 ترس های بچگانه ام تحت فشار قرار گرفته ام
 
و اگر مجبور به رفتن هستی آرزو میکنم همین حالا بروی

برای اینکه حضورت هنوز همینجا پرسه میزند

و هرگز مرا تنها نخواهد گذاشت
 
به نظر نمیرسد این زخم ها بهبود پیدا کنند

این درد زیادی واقعی است

 چیزهای زیادی وجود دارند که
 
 زمان قادر به پاک کردنشان نیست...
 
وقتی گریه میکردی تمام اشک هایت را پاک میکردم

وقتی فریاد میزدی با تمام ترس هایت مبارزه میکردم

در تمام این سالها دستت را در دستم گرفتم

ولی هنوز هم تو صاحب تمام وجودم هستی
 
تو مرا با نور خیره کننده ات جادو میکردی

حالا از طرف زندگی ای که تو پشت سرم گذاشتی زندانی شده ام

صورتت رویاهای مرا که زمانی شیرین بودند زیارت میکند

صدای تو تمام صحت عقلی مرا تعقیب کرد
 
...
 
به سختی تلاش کردم تا به خود بگویم که تو رفته ای

اگرچه هنوز هم با منی...
 
من خیلی وقته که تنها هستم

 

من سرطان دارم ...

 

واژه هایی که نقش می بندد بر روی کاغذ برایم بی رنگند

نفس هایی که حبس می شود درون حنجره ام بی حرفند

بغضم که می نشیند بر گلویم مات می ماند

من سرطان دارم ... سرطان بی حرفی !

آه ... من چقدر حرف دارم !

روزی که انسانی را به قیمت ارزانی می خرند

شبی که آدمکی به شکل یک غاز می خورند

من فصل سکوتم را بر رویاها جار می زنم

من سکوت دردم را بر دیوار فریاد می زنم

کوله بار دردم را در شب بار می زنم

من تنم را به خاک می زنم

سرطان دارم ... سرطان زندگی !

رهایی از این درد برایم مشکل شده است

انگار سرطان با استخوانم عجین شده است

بی تفاوت ... بی هوس ... بی شکل ...

سرطان دارم

برای جدایی از این مرض دعایی ندارم

من به خالق سرطانم دلبستگی ندارم

برای خاموشی دردم فرشته الهی نمی خواهم

من به حضورشان نیازی ندارم

من خودم معصومم

به شما نیازی ندارم !

سرطان دارم ...سرطان در به دری !

من به شکل یک باد آواره ام !

به حکم یک سیم تنیده شده بر مغزم محکومم

سرطان دارم

من به جنس یک جسد محجوبم

من به شکل یک گور خاموشم

سرطان دارم ...

سرطان زندگی ...

سرطان زندگی ...

سرطان زندگی ...

                                                    مرگ شیرین...

همنشین نفسهای من ...

 

کاش بهار آنقدر مهربان بود که باغ  را به دست خزان نمسپرد!

 

چقدر بی حوصله شدم

 

دیگه دست و دلم به هیچ کاری نمیره ،

 

 نمیدونم چرا

 

نمیدونم چرا مشکلات به جای اینکه حل بشن

 

 روز به روز زیاد تر میشن!

 

دیگه خیلی وقته هیچ اتفاق خوشحال کننده ای برام نمی افته ،

 

 دیگه هیچ خبر خوشی از هیجا نمیرسه ،

 

زندگی همش شده غم

 

 دو روز پیش هم یه خبر بسیار وحشتناک  بهم رسید

 

 که دارم دیونه می شوم

 

خسته شدم ، داغون ، افسرده!

 

برام دعا کنید

 

دیگه میلی به اینجا هم ندارم

 

 اما دلم نمیاد تعطیلش کنم

 

فعلا همین

 

در بهار زندگی احساس پیری میکنم

با همه آزادگی فکر اسیری میکنم

 

می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی

 

می رسد روزی که مرگه عشق را باور کنی

 

می رسد روزی که تنها در کنار عکس من

نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی

           

 

 

به دریا می اندیشم

 

بهانه ای برای جاری شدن پیدا می کنم

 

باید بروم

 

تا دریا راهی نیست

 

اما....

 

تا دریا شدن راه بسیار است.

 

روزی خواهد رسید که

 

من قله تنهایم را فتح کنم

 

وبر ساحل رویایی چشمان تو نشینم

 

 

 

 

آخرین بار میگویم که دوستت دارم

 

دوستت دارم ، بی آنکه مرا دوست داشته باشی

 

دوستت دارم حتی اگر

 

 از چشمان خیسم بخندی

 

و بی خیال این باشی که دلم شکسته است

 

دوستت دارم حتی اگر دلت سنگ باشد 

 

 حتی اگر هیچ احساسی بر من نداشته باشی

 

 با اینکه میدانم در دلت یک دنیا محبت است

 

 و احساست مثل آب پاک و زلال است

 

عزیزم باور کن به تو نیاز دارم ،

 

 منی که قلبی ویرانه دارم ودلی سوخته ،

 

 منی که ساحل دریای دلم طوفانی است

 

و امواج غم و غصه در دلم زیر و رو می شود

 

 نیاز به تو دارم که قلبم را با محبت و عشقت صفا دهی

 

 دل سوخته ام را با عشقت جان بدهی

 

و ساحل دریای دلم را آرامتر از همیشه کنی

 

عزیزم مرا باور داشته باش 

 

 حتی برای یک لحظه هم که شده

 

 قلب مرا با تمام وجودت حس کن ...

 

 بیا تا تنهایی دوباره به ویرانه دلم نیامده است !

 

تا تنهایی قاب خالی و بدون عکسش را

 

 در طاقچه قلبم نگذاشته است، تو بیا و قاب

 

زیبای عکست را در آنجا بگذار!

 

بیا در قلبم با صدای مهربانت بگو

 

 درد دلت را به من و با فریاد اسم مرا صدا کن

 

و بگو مرا دوست میداری

 

 تا سکوت تلخی که مدتهاست

 

 اعماق قلبم را فرا گرفته است

 

 و قلبم را غم زده کرده است شکسته شود!

 

قلبم را پر از محبت و عشق و صفای خودت کن !

 

 بگذار آن خونی که در رگهای خشک من جاری می شود

 

 خون تو باشد و بگذار آن وجود من وجود تو نیز باشد!

 

عزیزم اینک که مینویسم دوستت دارم چشمانم خیس است ،

 

 به خدا خیس است ، پس چشمهای خیس مرا باور کن

 

 و تو نیز به من بگو مرا دوست میداری.

 

با آهنگ دلنشین عشق و با یاد تو

 

 و با عشق به قلب تو با چشمانی خیس

 

 و قلبی پر از امید

 

 اگر نخندی و اگر بیخیال این دل عاشق من نباشی

 

می نویسم که دوستت دارم...

 

اینبار نه از حفظ میگویم و نه تکرار میکنم ،

 

اینبار برای آخرین بار میگویم این کلمه را !

 

 چونکه دوست داشتن به عمل است نه به گفتن!

 

پس برای آخرین بار میگویم

 

که مرا بفهمی و

 

 قلب شکسته و عاشق مرا باور داشته باشی

 

 

 

 

کاش می دانستم این روزها چه بهایی دارد

کاش می دانستم آخر قصه ی روزگار چه می شود

گفتی از دل تنگم بگم...

 دل من تنها به خاطر دوری از تو تنگه عزیزم 

 نمی دونم چی بگم شاید بعضی وقت ها سکوت

 مفهوم خیلی از حرف ها رو بگه

 ولی بدون, توی دلم خیلی گفتنی هاست

 که می خواد فریاد بزنه ولی شرمش می گیره از تو 

 آخه دوست نداره تو رو با حرفهای غمگینش ناراحت کنه

سکوت می کنه همین قدرقانع هستم

 که بیام و اینجا چند سطری خط خطی کنم و برم ....

 

فرض کن پاک کنی برداشتم

و نام تو را

از سر نویس ِ تمام نامه ها

و از تارک ِ تمام ترانه ها پاک کردم!

فرض کن با قلمم جناق شکستم!

به پرسش و پروانه پشت کردم

و چشمهایم را به روی رویش ِ رؤیا و روشنی بستم!

فرض کن دیگر آوازی از آسمان ِ بی ستاره نخواندم،

حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد

و دیگر شبگرد ِ کوچه ی شما،

صدای آواز های مرا نشنید!

بگو آنوقت،

با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم؟

با التماس این دل ِ در به در!

با بی قراری ٍ ابرهای بارانی...

باور کن به دیدار ِ آینه هم که می روم،

خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!

موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست!

همنشین ِ نفسهای من شده ای!

با دلتنگی ِ دیدگانم یکی شده ای!

                          

 

مثل دوران کودکی ام دوستت دارم ... ده تا ... ... قدر همه دنیا

 

نمی خواهم

آخرین ورق دفتر خاطرات تو باشم

که پاره میشوم

پاییز که بیاید و

تو نباشی سوار بر بادها

 سرگردان در کوچه ها

 باید

به دنبال کدام

 خانه خود باشم ....

قلم را روی کاغذ فشار می دهم

اما هیچ نمی نویسم

نمی توانم

از تو هیچ به یاد نمی آورم

تنها نامی که ماه هاست بر زبان نیاوردمش

و یک مشت خاطره

که آنقدر پوسیده اند که نمی دانم

 چند سال پیش آنها را نوشته ام

با آنها چه کنم؟

با تو چه کنم؟

با کسی که از او جز یک نام و مشتی خاطره هیچ ندارم !

حتی نامت هم برایم نا آشنا شده است

به راستی تو کیستی؟

. . .

نمی دانم !

باز مثل هر شب بغضی راه گلویم را سد کرده است

می خواهم نامت را صدا کنم

اما نمی توانم

باد می وزد و دفتر خاطرات را ورق می زند

در میان خاطرات پوسیده ام باز تو را می بینم

اشک هایم جاری می شوند

خاطرات پوسیده را به قلبم می فشارم تا یاد تو آرامم کند

دفتر خاطرات خیس می شود

و نوشته هایم آرام آرام محو می شوند

تمام دفترم سفید می شود

تنها یک کلمه در آن باقی می ماند

و من میدانم که. . .

نام تو هرگز محو نخواهد شد !

برای تو که دوستت دارم می نویسم.

برای تو که می دانم هرگز اینها را نخواهی خواند،

 

مقصر نبودی

عاشقی یاد گرفتنی نیست

هیچ مادری گریه را به کودکش یاد نمی دهد

عاشق که بودی دست کم تشری که با نگاهت می زدی


دل آدم را پاره پاره نمی کرد مهم نیست

من که برای معامله نیامده ام

اصل مهم این است

که هنوز همه راه ها به تو ختم می شود

و تو در جیبهایت تکه هایی از بهشت مرا پنهان کرده ای



نوشتن


فقط بهانه ایست که با تو باشم

 

 

 چگونه بگویم وقتی به تو می اندیشم اشکم جاری می شود،

 

تویی که عاشقانه زندگیم بودی،

 

هنوز خورشید ازتو به من می گوید

 

من خورشید را و دریا را با تو تجربه کرده ام

 

 حالا من مانده ام و خورشید و دریا ; اما بدون تو

 

امروز گریستم به یاد تمام آن غرورها که مانع گریستنم می شد

 

من امروز عشق را گریستم

 

 آری تا وقتی نفس می کشم تو را عاشقم

 

ای تنها نوای خلوت تنهایی های من

 

 من بی تو چه سردم

 

 نمی دانم الآن کجایی

 

در کجای این دنیای پهناور ایستاده ای؟

 

 اما هر کجا که هستی زندگیت سبز باد.  

به اندازه یک دلبستگی عمیق برایت گریستم

و به تو اندازه یک وابستگی ! ریشه احساسم را

در دریای ژرف خیالات آبیاری کردم 

گریستم و تو گریستی !

من از دلبستگی و تو از وابستگی

من فنا شدم و تو ماندی

 

دلم برات تنگه ...

 توی این روزهای خاکستری و ابری ...

 وقتی که نسیم پاییزی

                به صورتم میخوره ...

 دستهام , دستهای تورو میخوان ...

تا منو از میون این روزگار شلوغ رد کنی ...

محو بشم ... نیست بشم...

 از میون آدمهایی که منزلت عشق رو نچشیدن ...

 یا چشیدن و قدرشو نمیدونن...

                          gharibe.jpg

               دلم برات تنگه ...

 وقتی که بارون میاد و من بدون چتر ...

 تنها ... تنها و آرام ...صبور و بردبار...

 خودم رو دست ابرای سیاه میدم... تا بر من ببارند...

 شاید کمی از درد فقدان تو رو از عمق دل و جون من

بشورن و ببرن... اما ...

 اما میدونی که فقط بیشتر دلم تنگ میشه ...

        چقدر دلم برای چشمات تنگه میشه ...

وقتی که چشمامو میبندم و به عمق چشمهای تو خیره میشم...

                        howdoi.jpg

 امروز که نبودی به وسعت تمام دلتنگی ها دلتنگم

 می دانی چرا ؟

برای تنهایی وغربتی که درآن اسیر هستم ....

به خدا اگر لحظه ای در کنارم نباشی

هیچ وقت طلوع نخواهم کرد 

 به خاطر خدا برای طلوعم غروب مکن

 بمان که دیگربارشکوفه های زندگی ام گل کند

 تبسم را به یاد آور خنده راتکرار کن

 بگذار در آیینه دیدارت شکوفا شوم و

غمها را به آب امید بشویم ورخ برافروزم وققنوس وار

 از میان خاکسترچه کنم ها ؟

شاهد تولدی تازه باشم

اگر درمقابلم قفل سکوت وبی مهری بر دهانت زده ای

چشمانت هنوز گویاست برق محبت ازآن می ترواد ومی گوید ...

به حرمت نگاه سخنگویت بیا،

 بیا و از غربت وعزلت انتظارنجاتم بده

همه هستند من اما دربین همه بی توتنهایم

بین آنها غریبه ام همدل وهمزبان وسنگ صبورم بودی

 حالا بگو دور ازتو چه کنم

 غریبی وبی زبانی ام را فراموش مکن می فهمی ؛

 فراموش مکن ...

باور کن تونمی دانی چه سخت است

درمیان همه بودن وناآشنا ماندن وبی همزبان بودن

با زبانی ساده می گویم دوستت دارم

کودکانه با توسخن می گویم

مثل دوران کودکی ام دوستت دارم

ده تا ... کم است...

قدر همه دنیا

از گذشته مگو از آرزوهای دیروزت حرف نزن

 از آمال وآرزهای امروزت که می شود

 فردایی روشن سخن بگو !

تقدیم به کسی که معنای عشقش 
 
 در سرنوشت من ، با او زیستن است.