دختر تنهای شب

 

به که گویم غم این قصه ی ویرانی خویش


غم شبهای سکوت و دل بارانی خویش


گله از هیچ ندارم نکنم شکوه ازو


که شدم بنده ی پا بسته و سودایی خویش


به کدامین گنه این گونه مجازات شدم


همه دم بنالم و سوزم زپشیمانی خویش


من از این پس شده ام راوی و گویم همه شب


غزل چشم تو و قصه ی نادانی خویش

 

 

امشب هم آرزوی تو را دارم

و تو باز خفته ای

و باز آسمان تاریک است

و هوا هم دیگر سرد است

تا دیدار فردایمان راهی نمانده است

و من دارم می سوزم

و کسی نیست تا نفسی تازه در من بدمد

و باز آرزوی تو و دستانت را دارم

و دلم را تا ابد

تا آن زمان که فرشتگان ملکوت

در واقعیت به زمین نفرین شده می آیند

به تو می سپارم

و تو

نمی دانم

که آن را زیر پاهایت خواهی گذاشت

من از کجا شروع کنم

وقتی سرآغاز ندارم

یک قلم و یک کاغذ و

یک درد همیشگی

نمیشه با نوشته ها

که همه دردها رو بگی

یه بغض خام توی گلوم

یک دنیا حرف نا تموم

آرزو ها پشت سرم

نگاه من به روبروم

حرفهای پر شکایتی

رو کاغذ های خط خطی

از من فقط مونده به جا

قلب پر از شکایتی

این کاغذای خط خطی

نامه دردای منه

جای پای اشک من

از گریه های نم نمه

غمی نشسته تو دلم

اشک چه زیبا شده باز

ترانه هام زمزمه مستی شبها شده باز

غم شکستن روبروم

که عاشقانه دیده ام

با اشک غزل شکفتم

با بغض غزل چیده ام

از کس گله نمیکنم

شکایت از دل منه

دلم هنوز در حسرت

یک آرزوی باطله

رفتن من حتمی شده موندمن بی حاصله

.

.

.

همه می پرسند :

 چرا شکسته دلت ؟ مثل آنکه تنهایی ؟

چقدر هم تنها!

پاسخ یک دریا را در قطره نمی توان پیدا کرد

 و سخن هزاران سال را

 در لحظه نمی شود جستجو کرد

حرفهای ساده من چقدر در هزارتوی ذهن پیچیده می شود ؟

مگر ساده تر از این هم می توان صحبت کرد ؟‌!

 من از قله نمی آیم ...

دره هم جای من نیست ...

 من شهسوار عشقم و عشق همراه باد همیشه فرار می کند

 نمی دونم  چند  وقت گذشت

از آن زمان که رفتی مدتی میگذرد

 ولی هنوز هنوز یاد چشم هایت

شب ها در دلم غوغایی به پا می کند

هیچ وقت نمی توانم نگاهت را فراموش کنم

 و حرف هایی که در آن روز برفی

زیر بارش برف برای آخرین بار شندم

 چقدر آدم ها راحت همدیگر را فراموش می کنند

 ولی نمی دانم چه کسی یاد تو را از دلم خواهد شست

 مدت هاست که شب و روز ندارم

 دنیا برایم فقط رنگ سیاهی پیدا کرده و فقط شب روز می کنم

تا دوباره وقت خواب به چشمانت شب بخیر گویم

 نمی دانم چرا رفتی ، چرا از اول آمدی ؟

 چرا سوزاندی و چرا

 در آن روز برفی خاکسترم را به باد دادی ؟

 سنگدل بودن این قدر راحت است ؟!

 حتی خبری هم نگرفتی؟

نگفتی کسی که من وارد زندگیش شدم ، من عاشقش کردم ،

حال چه خاکی را بر سر می ریزد

حتی نگاه نکردی که از دوری تو

 چگونه موهایش دونه دونه سفید شد.

چگونه همه اون لبخند ها تبدیل به اشک هایی شد

 که در باد و باران به قاصدکی سپردم تا پیش تو بیاید

 و حال ِ دل ِ تنگم را برای تو بازگو کند.

 هیچ وقت نتونستم باور کنم

که دستان تو در دستان فردی دیگر است.

 یادت هست گفتی ما را هیچ کس نمی تواند از هم جدا کند

مگر اینکه خدا ، جون ما را بگیرد ؛

ولی دیدی که چه راحت مرا تنها گذاشتی

 و فقط برایم یک دل مرده و یک

پیری زودرس به یادگار گذاشتی.

امیدوارم که خدایت ببخشایدت !

وجدان و غیرت گوهر گم شده ای

 میان دست های آدم ها شده است.

ای کاش کمی هم به دنبال به دست آوردن گم شده ها می رفتیم.

 ای کاش رسم وفا را از بی وفایی روزگار می آموختیم

ای کاش کمی هم عاشق بودیم.

ای کاش کمی لبخند هایمان منحصر

 به ارزش و مقام انسان ها نبود .

 ای کاش آدم ها را به خوشی های روزگار نمی فروختیم .

نمی دانم کدامین ارزش و کدامین مقام

چشمان تو را فریفت که قلب عاشقم را

 به باد و باران سپردی.

به کدامین گناه زندگی ام را تباه کردی.

دلم برای نگاهش دوباره لک زده است

و بی خیال که عمری به من کلک زده است

قمار عشق و این همه شکست تکراری

دوباره بی بی دل را ، حریف ، تک زده است

نمی توان خفه کرد مردی را

که حرف دلش را به قاصدک زده است

شبم را تار کن عیبی ندارد

دلم را خار کن عیبی ندارد !

عــشــق مثل آب میمونه

کـه میتـونی توی دستت قایمــش کنی

آخرش یه روز دستت رو باز می کنی میبینی نیست

قطره قطره چکیده بی آنکه بفهمی

اما دستت پر از خاطره است.


بغض بی صدا

 
 
من خسته ام ، خسته
 
خسته و سرگردان ، تنها و بی کس

گوشه اتاق تاریکم نشسته ام ،

مثل هرشب تنها همدمم را در آغوش کشیده ام .

او کیست ؟

دو زانوی من ....
 
آری من دو زانوی خویش را در آغوش کشیده ام
 
و او را میفشارم

تا حس سفر در دلم همیشه تازه بماند .

آری دو زانوی من همیشه مرا
 
 در یافتن عشق و حقیقت همراهی کردند ،

اما هیچگاه آن را نیافتم .

درها همه بسته بودند ،

قلبها یخ زده و توخالی...

حال می خواهم بگریم
 
 فریاد بزنم
 
ناگفته ها را بازگو کنم

اما برای که ؟
 
 اما برای چه؟

جز این دو زانوی من چه کسی است تا مرا دریابد.؟

چه کسی است تا من بتوانم

با او از عشق و دوست داشتن بگویم ؟

آرای به راستی که هیچ کس نیست .....

هست؟

من تنها هستم ، تنهای تنها ....

شاید فقط تنهایی مرا بفهمد ....
 
 شاید تنهایی بتواند

داغ تنهایی را در من آرام کند!

این دو زانوی من،

که هرگز مرا تنها نگذاشتند

اکنون خسته اند
 
حس رفتن ندارند
 
می خواهند در آغوش من بمانند....

تنهایی تنها کسی بود که من
 
می توانستم برای او آرام آرام اشک بریزم 

وآنگاه

آرام و بی صدا زانوهایم در
 
آغوش من به خواب می رفتند

و من در آغوش سرد تنهایی
 
تنهایی با همه رفافتش

تک تک رویاهای مرا سوزاند

رویای عشق را
 
 رویای فردا را....

اکنون من تنها هستم
 
تنهای تنها

در اتاق تاریکم .....

پس ای تنهایی با من بمان

اما از تو خواهشی دارم میکنم

هیچ گاه حس عشق را در من
 
همچون رویای عشقم نسوزان

هر چند میدانم که تو او را هم از من خواهی گرفت

حال من در تنهایی خویش گم شده ام
 
 همه چیز را از دست داده ام
 
 حتی خودم را ......
 

مرا به تنهایی خود واگذاشتند همه

همه رفتند ولی تو هم...

هنوز هم هر از چند گاهی تصویری

 از آن روزهارا به خاطر می آورم

مثل ماری درون ذهنم می پیچد و مغزم داغ می شود

 و می خواهد منفجر شود

آن جاست که دنبال تگه کاغذی یا دسته صندلی می گردم

 تا روی آن بنویسم

هرروز همه خاطرات آن روزها را به یاد می آورم

 و همانهاست که هر روز مرا می سوزاند و خاکستر می کند

 وروز بعد دوباره همان داستان تکرار می شود

مدت هاست که در جهنم این خاطرات اسیرم

مگر می توانم ذره ای از نگاه های او ٬ خنده های او

  حرف های او ٬ اشک های او

نگاه های او و باز هم نگاه های او را فراموش کنم؟

هرگز نفهمیدم که از کجا شروع شد و در کجا خاتمه یافت

 مثل قطعه ای از پازل می ماند

که قطعه های اطرافش گم شده است

 و امروز دقیقا در نقطه ای ایستاده ام

که سال پیش خاطراتم از آنجا شروع می شود

 و در همین نقطه است که همه چیز پایان می یابد

افسانه زندگی من فقط همین یک نقطه است.

تا کنون هزار بار فکر کرده ام

برای اتفاقی که شروعی نداشته پایانی هم نباید باشد

 و اتفاق او این گونه بود و این دست تقدیر بود

 که من در نقطه ای اسیر باشم و او

 در خطی مستقیم تا بی نهایت حرکت کند

 ودر این میان دست و پا زدن های من

در این پیله پست که چه بی حاصل بود.

 امروز من از او دور خواهم شد.

تا آنجا که از تابش نگاه او در کسی یاچیزی پناه بگیرم .

و اورا برای کسانی رها خواهم کرد که

روح نگاه های او را هرگز در نخواهند یافت.

 من می روم و می میرم تا کرم وجودم پروانه ای شود

 برای زندگی دیگران و اینبار

 نه این ها را روی تکه ای کا غذ یا دسته صندلی

بلکه روی تک تک سلول های قلبم می نویسم

 تا هر زمان هر جا که تپید گواه آن باشد

 که من چرا مردم.

از زندگی از این همه تکرار خسته ام

 

چقدر بد ...

 

به نام خدایی که می داند بنده اویم

 حال آنکه من فراموش کرده ام او خدای من است ...

 


به نام خدایی که بی نیاز از من است

و مرا به سوی خویش می خواند

 حال آنکه من محتاج اویم و هرگز صدایش نمی کنم ...

 


به نام خدایی که نخوانده اجابتم می کند

حال آنکه او بارها مرا خوانده و دعوتش را بی پاسخ گذاشته ام ...

 


به نام خدایی که با من آنچنان از سر عشق است که

 گویا جز من بنده ای ندارد

حال آنکه من با او آنچنان از سر قهرم که

 گویا هزاران خدا جز او می شناسم ...

 


به نام خدایی که مرا با تمام حقارتم بزرگ میدارد

 حال آنکه من لجوجانه چشمهایم را بر عظمتش بسته ام

و چیزی نمی بینم ...

 


به نام خدایی که در همه وقت یار من است

  حال آنکه من تا گره کارم گشوده میشود

دیگر فراموشش می کنم ...

 


چقدر خوب که اینهمه صبوری ...


چقدر خوب که من تو را دارم ...


چقدر خوب که اینهمه دوستم داری ...


چقدر خوب که از من ناامید نمی شوی ...


چقدر خوب که همیشه نگران منی ...

 


چقدر خوب که من همیشه تویی را دارم که منتظرم هست ...


و چقدر بد که من همیشه عادت کرده ام

 خوبها را بیشتر برنجانم ...

 چقدر بد ...

 


 

در من کسی خاموش می گرید

 

تنگ غروب است

در خانه شمعی است و چراغی یا صدایی نیست اما

در من کسی می گرید اینجا

ساعت به تابوت سیاهش خفته گویی

قلب زمان ایستاده از کار

از قاب عکسی چشمهای آشنایی روی دیوار

دارد به روی من نظر اما چه بیمار

در آسمان تیره یک چابک پرستو

با پنجه های باد وحشی در ستیز است

باران نمی بارد ولی ابری شناور

با بادهای خوب من پا در گریز است

دور است از من آرزو دور

دیر است بر من زندگی دیر


دل تنگ از این دوری و دیری و تماشا


در من کسی خاموش می گرید 

به خاطر کی زنده ای؟

پرسید: "به خاطر کی زنده ای؟"

 با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم: "به خاطر تو"

با یک بغض غمگین بهش گفتم: "به خاطر هیچ کس"

 پرسید: "پس به خاطر چی زنده ای؟"

بازم با اینکه دلم داد می زد: "به خاطر دل تو"

 در حالی که اشک امونم را بریده بود گفتم: "به خاطر هیچ چیز"

 پرسیدم: "تو به خاطر کی زنده ای؟"

 اشک تو دوتا چشم عاشقش حلقه زد و گفت:

 "به خاطر کسی که به خاطر هیچ چیز زنده است"

 

برای اخرین بار

چشمهایم به تو خیره شد

فریاد می زدم باچشمانم

بمان!

نرو!

وقت برای رفتن زیاد است

به خود آمدم و دیدم

چشمانم به فضایی خالی مانده است

بازهم توهم

بازهم خیال

بی تو شب وروزم خالی ازنفس های  باداست

بمان که با تو

فقط با تو

تمامی لحظاتم بهار است

بی توهمه غریبه اند؛

همه همه همه....

 

بانوی خاموش

 

فکر می کردیم عاشقی هم بچگیست...

 اما حیف این تازه اول یک زندگیست...

 زندگی چیزیست شبیه یک حباب..

عشق آبادیه زیبایی در سراب...

 فاصله با آرزو های ما چه کرد...

کاش می شد در عاشقی هم توبه کرد

 

 

دیشب به یادت دریای دل واپسی هایم را غزل غزل گریستم.

اینک اکنده از بغضی ناشکفته با دلتنگی هایم شعر می سرایم.

 تو در چشمان مهتابی کدامین ستاره خفته ای

که حتی یک لحظه به دنیای رویاهایم سرک نمی کشی؟

تو در کدامین سرزمین خانه کرده ای که

 فریاد بلند درد هایم را نمی شنوی؟

ای خسته از تکرار،

 تنها دلخوشی ام تکرار لحظه های است که

 در این سراب سوخته با خیالش زنده ماندم .

 

ای نهایت مهربانی....

 

ساده مثل بچگی هامون

کنج اتاقم افسرده و مغموم نشسته ام دفتر ذهنم را آرام آرام ورق می  زنم...

            صفحه اول: نشاط، شور و بی خیالی ...

            صفحه دوم: تلاش، سعی و پشتکا ر  

            صفحه سوم: احساسی غریب، محبت و یا شاید عشق

            به اینجا که می رسم انگار دیگر ذهنم را یارای پیش رفتن نیست،

به اینجا  که می رسم در مغزم تابلوی عبور ممنوع نمایان می شود

 و در دلم....

 چه تضادی دارند این دو با هم

 و چه نیازی که همواره آن را انکار می کنند...

            نمی دانم چه مدت غرق بودم

در افکاری که بوی ناامیدی می داد

که ناگه صدای دعوتت از گلدسته های عشق رهایم کرد

 از زیر چکمه های احساس.

            حال او بود و دلی که دلش پر بود از غم تنهایی.

            خدایا من باز هم آمده ام اما این بار تنهاتر از همیشه.

 آری آمدم،

 من از پشت خروارها حادثه آمدم.

من از آنسوی کوه های سرزمین بی کسی آمدم.


            خدایا گنه کردم می دانم، اما به "الرحمن الرحیم" ایمان دارم.

 آری من می  پرستم خدای مردانی که

"ایاک نعبد و ایاک نستعین" را

چراغ زندگیشان قراردادند.

 بار خدایا پس به را راست هدایتمان کن.

            خدایا، خدای مهربانم به پاکی دل خوبانت قسم،

 به مردانگی مردانت قسم،

 به نجابت زنانت قسم، خدایا دستان حقیرم محتاجند،

 خداوندا زبانم را یارای  گفتن نیست

 تو خود می دانی پس کمکم کن

 ای نهایت مهربانی....

دیگر به پایان رسیده ام من آبستن تمام دردهای ناگفته ام

زیباترین گناه

یک نگاه یک آشنایی،یک آشنایی یک عشق،

یک عشق یک تصادف،یک تصادف یک گناه،

گناهی زیبا، ولی.....

ولی اینبار....

تنت با حالتی مبهم ، به جای تو سخن می گفت

و استنباط من از گردش خون در رگت این بود:

« تو را من دوست می دارم! »

به دستت دست لرزانم گره میخورد

خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره میزد

و او سرهای ما را سوی هم می برد

و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو می انداخت

صدای عقل میگفت: « ایندو را از هم جدا سازید ! »

صدای تن ولی می گفت: « لبها را به هم دوزید »

و ما عمداً صدای عقل را از گوش می راندیم

خدا ما را اسیر خواب شیرین جوانی کرد!

و من سهم بزرگی از تو را در سینه میدادم - نفسهایت -

همان سهمی که بی او زندگی هیچ است

همان سهمی که بی او جسممان مرده است

- و دیگر سرنوشت روح نا معلوم!

که از دنیای بعد از مرگ ما چیزی نمی دانیم -

همان سهمی که بی او ...

عشق آیا سرد می گردد ؟!!

– و من اندیشه کردم….

عشق بی او گرمتر از هر زمانی بود –

و من … آری …

نفسهای تو را در سینه میدادم

و این سهم بزرگی بود

ولی با آن امیدی که مرا با تو نگه میداشت

نفسهای تو جزء کوچکی بود از تمام تو

و خوابی بود

و من باور نمیکردم

بدین حد خوب و شیرین باشد این رؤیا!

و آیا … هیچ … رؤیا بود؟!!

و یا عین حقیقت بود و من رؤیاش می دیدم؟!

به هر تقدیر شیرین بود

به هرصورت گوارا بود

شرابی که من از لبهای تو چیدم

تمام خوشه هایش را

و با انگشتهایم خوب افشردم

تمام دانه هایش را

و در چشم تو نوشیدم

تمام جرعه هایش را

و در آغوش معصوم تو سر کردم

تمام نشئه هایش را

و زیبا بود ؛

نه با اندوه باید ماند

نه غم را باید از خود راند

بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم

 

 


طرح چشمانت زمین محبت بود و من قانون جاذبه اش را

وقتی سیب سرخ دلم افتاد فهمیدم .....

همیشه نگاه تو به دنبال کسیست که نگاهش در پی دیگریست..... 

 

رسم بازی عشق این بود که من بشمارم و تو قایم شوی

 به همان رسم های قدیمی کودکانه (قایم باشک)

هنوز نشمرده بودم که رفتی

و چنان ناپیداکه برای همیشه بدنبالت

سرگردان و آواره شدم

 لعنت به این بازی بچه گانه لعنت.....

 

 

بانوی شب

 

قلم را بر می دارم چیزی در خاطرم نیست

 فقط می نویسم تا نوشته باشم ...


از تو شروع می کنم که از یک نگاه شروع شدی
....

از تو و نگاه و چشمهای خیس و ورق های پاره پاره

ستاره های زیبا و من و صد آه و ناله

پنجره خسته و پاییز و مشرقی نو

آسمان و دلتنگی من و یک راه چاره

درد من و غربت شعر این راه بی پایان

صدای مرده دستان من مرگ دوباره

ترنم زیبای دنیای خیالم

همه بر باد رفتند با یک اشاره

شقایق پرپر شد از دوری تو...

                          

مرا می شناسی؟

من شعرهایم را

 برایت پست کردم با اینکه

 مدتهاست از یاد رفته ام ..

 

 اضطراب اولین دیدار مان را به خاطر می آوری؟

 پس از گذشت سالها

 هنوز از مرور آن خاطرات

 آینه ها , سرخی صورتم را میفهمند

....

و حالا من بزرگ شده ام

 می بینی!!

 بزرگ شده ام و هنوز

طعم اولین نامه را که برایت نوشتم از یاد نبرده ام

 مرا به یاد بیاور ..

 بگذار لاقل

 زمستان شعرهایم را

 سپری کنم .

 

فریاد خاموش

 

 

باران که می بارد

تمام کوچه های شهر

پر از فریاد من است

که می گویم
:

من تنها نیستم

تنها ٬ منتظرم
.

تنها . . .

.

.

.

 کسی که من دوسش داشتم رفت

 پس منم لحظه تحویل سال  یه خط واسش دعا میکنم ...

                                                    

 

بی اشک هم می توان پرواز کرد تا سرزمین نقره ای باور یک عشق

بی صدا هم می توان فریادی به بلندای دوستت دارم ها سر داد

بدون نگاه هم می شود از راز درونی قلب سخن گفت...

اما بدون تو نمی شود. . .

نه پرواز کرد نه فریاد زد و نه سخن گفت. . .

 

 


می توان یک شعر بلند بود که خواننده از خواندنت همیشه خسته شود

 یا می توان یک جمله بود که تا همیشه در ذهن دیگری نقش بندد.

می توان فریاد بود که بلند است اما زجر آور و خسته کننده

 و یا می توان آرامش بود که تمام فریاد ها را در خود پنهان می کند.

میتوان از یک کلمه جمله ای ساخت و با آن دلی را شاد کرد

 و یا می شود با همان کلمه کینه ای ابدی را در قلبها شعله ور ساخت


من همیشه برای گفتن اینجا نیستم

 

گاهی هم برای شنیدن می آیم

می بینی سکوتم را!

می بینی درماندگی ام را؟!

می بینی نداشتنت چه بر سر

 فریاد خاموشم آورده است؟!

می بینی دیگر رؤیای داشتنت هم

 نمی تواند تن لرزه های شبانه ام را آرام کند؟!

می بینی هق هق ِ نگاهم چه سرد بر

 دیواره ی همیشه جاودانه ی نبودنت مشت می زند؟!

می بینی؟!...

 و من فکر می کنم

و به یاد می آورم

روزی را که گفت " من هستم،تو هم باش"

نگاهی می کنم

من هستم

اما او...

.

.

.

گوش هایت صدای مرا نمی شنیدند

من فریاد می زدم

این من بودم

سکوت را فریاد زدم

تو نمی شنیدی

چون صدایم عاشقانه بود

دیگر هیچ نمی گویم.

 سکوت ....