تنهای تنهام تنها تر از هر کسی تویه این کره خاکی....

 

توی آسمون دنیا هرکسی ستاره داره

 چرا وقتی نوبت ماست آسمون جایی نداره

 واسه من تنهایی درده،درده هیچکس و نداشتن

 هرگل پژمرده ای رو تو کویر سینه کاشتن

 دیگه باور کردم این بار که باید تنها بمونم

تا دم لحظه مردن شعرتنهایی بخونم

.....

آرین

امروز دلم می خواست گریه کنم

 

ولی یه چیزی که نمی دونم اسمش رو باید چی گذاشت

 

 و اصلا برای چی خلق شده جلوی اشک هام رو گرفت

امروز می خواستم از اون همه اتفاق فرار کنم

 ولی احساس می کردم یه جای یه جوری پام رو بستن

 وای چی بگم یعنی چی می تونم بگم

دلم گرفته جوری که دوست دارم پاره شه

 که شاید اینطوری حداقل یه هوای بخوره.

 

آخ سرم!!!

 

داره گیج می ره نه درد می کنه نه نه سنگین شده 

 

 نمی دونم شاید توهم باشه

 

خسته ام.... خسته و تنها

 

تنها؟

 

نه تنها نیستم خدای خودم رو دارم و هیچ وقت تنها نیستم

خدای که هیچ چیزی جز آدم بودن رو از من نمی خواد

سعی می کنم آدم باشم

  بارها از جانب خدا امتحان شدم

 نمی دونم که نمره قبولی رو تا حالا گرفتم یا نگرفتم

ولی امیدوارم تا الان قبول شده باشم

دلم گرفته صدام گرفته

  حال هیچکسی رو ندارم حتی خودم رو...!

دلم می خواد پرواز کنم، نمی تونم

دلم می خواد بدوم ولی،  نمی تونم

دلم می خواد داد بزنم ولی،  نمی تونم

دلم می خواد...

آره نه بال دارم نه پا دارم

نه صدای برای فریاد و نه....

خدا جون یدفعه فکر نکنی ناشکری می کنم

   فقط دارم درد و دل می کنم 

 بالم و دادم پام و دادم صدام رو هم دادم

 خودم موندم تنهای خودم

 

به همه قول می دم کسی رو تنها نزارم

 

ولی تنهای تنهام مثل موقعی که تویه شکم مامانم بودم

 

 و جز من مامان و خدا کسی نبود.

 

 با این تفاوت که الا مامانی هم نیست.

 واییییییییییییییییییی خدا چرا انقدر شکسته شدم

 

 من همون بچه ایم که  3 4 سال پیش

 

 با بود و نبوده این دنیا شاد می شدم

 

با لبخند آدما روحیه می گرفتم 

 

 من همونم که شب های تنهایم....

 

شبهای تنهای نه اون موقع هیچ وقت تنها نبودم

 

 حداقل این رو می دونم که یه حسی با من بود

 

 که اون حس به من می گفت

 

 تو تنها نیستی نیستی نیستی......!!

 

ولی حالا اون حس دیگه تویه من نیست

 

 جوری شدم که فکر می کنم تنهای تنهام

 

تنها تر از هر کسی تویه این کره خاکی....

.

.

.

 

کجا شهد است این اشکی که در هر دانه ی لفظ است ؟

کجا شهد است این خونی که در هر خوشه ی شعر است ؟

چنین آسان میفشارید بر هر دانه ی لبها را و بر خوشه دندان را ؟

مرا این کاسه ی خون است 

 مرا این ساغر اشک است

چنین آسان مگیریدش

 چنین آسان منوشیدش

 

دختری که هیچ کس و جز تو نداره ...

 

 می نویسم...

می نویسم از مرگ پادشه غم و جادوگر پیر

 از زمزمه ی باران، از رود

و از نیروی چسبناک میان گل و گلدان ...

 می نویسم که چگونه ابر می گرید

 و خاطره چگونه می ماند.

 می نویسم که چگونه لحظه ها شکل می گیرند.

 از احساس می نویسم که چگونه بال و پر می گیرد.

 خواهم نوشت چگونه با تمام وجودم

 در اقیانوس چشمانت پارو زدم

 تا به دروازه ی قلبت رسیدم.

 فقط برای تو می نویسم.... 

 

بهانه ی گریه می خوام

بهانه ی فریاد زدن

نه در بیابانم نه تشنه 

 اما ...

 سراب می بینم گیج، سردرگم نمی دانم...

رحم کنید دیدگان من بر دل تنگم رحم کنید

اشک هایم فاصله ی بین چشمهایم را فریاد می کند

 و تواصوا بالصبر ...

من برای خدا می نویسم چون خیلی  دوسش دارم،

 که خیلی ازش گله دارم !!!!!

خدایا

تو خود گفتی : بخوان  تا  اجابت کنم

پس ....

 چه کنم خدایا ؟

به بهانه ی کدامین درد بنالم؟

 ولی باز در این لحظات میگم :

یا قاضی الحاجات

در این لحظات  تو تنها امیدی هستی که

 دست در حلقه نیازت اویخته 

 و رحمتت را تمنا میکنم...

به تمام رحمانیتت سوگند,

که هنوز بر دستگیریت امیدوارم ....

.

.

.بوسه های تو گنجشککان پُر گویِ باغند

 تن تو آهنگیست و تنِ من کله ایست که در آن می نشیند

 تا نغمه ای در وجود آید:

 سرودی که تداوم را می تپد

 در نگاهت همه ی مهربانی هاست

قاصدکی که زندگی را خبر می دهد

 و در سکوتت همه ی صداها

فریادی که بودن را تجربه می کند.

 

«احمد شاملو»

 

دستهای نسیم

چه آرام حریر نگاه  را

 از شانه در برداشته تا پنجره را

 رو به آسمانی زیبا بگشاید

 تا شاید در نگاه دخترک

هزاران هزار امید جای گیرد  

 

پرنده ی کوچک قلبم ...

خواهی که  جهان در کف اقبال تو باشد 

 خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

.

.

.

روزی گل به پروانه  گفت:

 

 تنهایم نگذار

 

 پروانه گفت :

 

نمیذارم تنها بمونی تا ابد در کنارت خواهم بود

 

 امروز اون گل تنهاتر از قبل شده

 

 و پروانه دیگر توان پرواز ندارد 

 

 بالهایش از غم گل شکسته

 

 پروانه از غم گل خواهد مرد  

 

.

.

.

 

من پری کوچکی را می شناسم که در اقیانوسی

مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین

می نوازد آرام آرام

 .

.

.

روزی پرواز کردن را خواهم آموخت

 و من چشم به راه آن روز میمانم

و آن روز با تمام وجود پرواز خواهم کرد 

              

وقتی قدم به کاشانه ی قلبم نهادی

ویرانه ی این قلب شکسته را

 امیدی تازه بخشیدی

وقتی طنین صدایت

 کاشانه ی قلبم را پر کرد

روزگار خاکستری و شبهای تاریک و خموش زندگی

 و لحظه های تلخ عمرمرا از یاد بردم

وقتی چشمانت را که به وسعت دریا بود

و به پاکی وزلالی آب بود

 به من دوختی ولبهای زیبایت

 برایم سخن گفت

زندگی ام رنگ تازه ای به خود گرفت

 و تازه توانستم

امید را به گونه ای نو معنا کنم.....

آری

 پرنده ی کوچک قلبم

زندگی در کنار تو

 و در رویای تو بودن برای من زیباست

 

 

باز هم یک فنجان قهوه و فال قهوه و حرف از رفتن تو ...

 

باز هم یک فنجان قهوه و فال قهوه و حرف از رفتن تو ...

باز هم تنهایی ...

 گیج و گنگ  در شعر و کتاب

باز هم مست رفتن تو ...

 حرف های تو...

دیگر چه سود این زندگی لعنتی ...

 دیگر چه سود بی تو بودن در این وادی بودن

 که درونش فقط غم و اندوه  است و یک فنجان قهوه...

 نه خوشی هست ... نه شادی ...

 اشک هست با یک فنجان قهوه ...

 یک وبلاگ  قدیمی  ...

یه دل سنگ ...

برای  خالی کردن عقده ی دل ...

مثل همیشه حرف تو

 حرف حساب است و حرف من خریداری ندارد ...

 درون فال قهوه حرف باز گشت توست ..

اما چه سود که بازگشت تو دیگر برایم معنا ندارد ...

 

جیغ

 

 

جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ

این  وبلاگ   مخاطب خاصی  نداره

لطفا  کسی   به  خودش  بر داشت  نکنه

از ایمل های  عاشقانه ـ عارفانه ـ توهین و تهدید آمیز ...

همه  کسانی که  لطف  داشتند ... ممنونم 

جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ

 

فراموشم کن اما....

 

فراموشم کن اما....

همیشه از این می ترسیدم که

روزی فرا رسد که دیگر در قلبت جایی نداشته باشم...

همیشه می ترسیدم تو روزی عشقم و آن قلبی که

دیوانه تو هست را فراموش کنی ...

همیشه میترسیدم که به آن وعده هایی که

 به من دادی عمل نکنی و همه را فراموش کنی...

اینک نیز من گل خشکیده ای هستم که

برای تو زمانی زیباترین گل در باغچه زندگی بودم....

اینک ستاره ای در زیر ابرهای سیاه دلت شده ام که

 روزی روزگاری درخشانترین ستاره قلبت بودم....

اینک من زن تنهایی شده ام که روزی زندگی تو 

 هستی تو و تمام وجود تو بوده ام....

هیچگاه حتی در خواب هم چنین لحظه ای نمیدیدم

 که تو از من دلسرد شده باشی...

اگر میگفتند عشق در این زمانه وجود ندارد

و در دلها یک ذره محبت ووفا نیست

 باورم نمیشد و میگفتم تو با همه دلها فرق داری

 تو برایم بهترین و عزیزترینی .....

حالا من تنهایم و دیگر احساس عاشقی نمیکنم....

احساس میکنم لیلایی هستم که  مجنونم  مرا

به دست فراموشی سپرده است....

همیشه از این میترسیدم که روزی تو

 بیخیال من شوی و دیگر هوای

 این دل خسته و عاشق مرا نداشته باشی....

تو بی خیال باش من میسوزم ؛

 تو فراموشم کن

 من تا ابد تو را دوست خواهم داشت....

دوستت خواهم داشت با همه بی وفاهی هایت

و همه شکنجه های عشقت!

از هر چه میترسیدم اینک همه برایم اتفاق افتاد و

 من از همان آغاز پایان قصه عشقمان رامیدانستم

اما به عشق و امید تو

  باز هم با تو ماندم ؛

سوختم و ساختم....

مرا با آتش بی محبتی هایت بسوزان

 تا لحظه ای که بمیرم......

اما  مطمئن باش ای بی وفا که :

من دیوانه بی خیال تو نخواهم شد

تا ابد ...

تک ستاره آسمونم

   

 

میدانی چگونه دوستت دارم؟

 

مثل احساس بعد از دعا !

.

.

.

دوری از تو چه ناگوار است

و من در حسرت دیدار تو ...

با تمام وجود فریاد می زنم فریاد ....

.

.

.

عزیز من

درکم کن!

من تمام تو را دوست دارم...

از چشم ها تا پاها

تا ناخن ها

تا درونت

و تمامی آن روشنایی را

که با خود داری

آزارم نداده ای


فقط در انتظارم گذاشته ای

.

.

.

رنجی نبردم عزیز من


تنها انتظارت را کشیدم....

.

.

.

ساعت هاست که در فکر توام

توی این خلوت تاریک و خموش

قلمی در دستم که به غمگینی من افسرده ست

و من اینجا تنها به تو می اندیشم

به تو که دورترین عشق و امیدی بر من

به تو که حسرت یک دیدار را بر دلم حک کردی

شاید این من غلطم یا غلط پندارم

که مرا می خواهی اما تو بدان نازنینم محبوب

من همیشه دوستت دارم.....

.

.

.

زندگی را با تو میخواهم ...

خنده های دلنشین را

 بر لبان گرم تو می خواهم

جز تو هرگز با کسی از امید

امروز و فردا نخواهم گفت....

زندگی را با تو می خواهم

زندگی بی تو سراسر درد و اندوه است

زندگی را با تو می خواهم

زندگی را در کنار تو می خواهم

با تو می خندم

با تو می گریم

آه

آرزو دارم

روزی نیز سر بر زانوی تو بمیرم .

 

 

تک ستاره آسمون قلبم

بیا !

این روزها پنجره ی خیس نگاهم را

 رو به کوچه باغ معطری باز می کنم

که نسیم مهربان لبخندت را انتظار می کشد ...

و وقتی دانه های امید را

 برای پرندگان آرزو می ریزم ...

التماسشان میکنم تا دعا کنند

 تو بیایی ....

عاشق تر از همیشه ....

تو نیستی و بوسه هایم بر قاب یادت ؛

 اشک می شود...

 تا ترانه ی سکوتم با شکستن بغضی تلخ ؛

 آهنگین شود ...

 

مهربانم!

هر بار که با خواندن نام زیبای تو

 تکه ای از احساسم آتش می گیرد

 می فهمم

 این درد آنقدر بی درمان شده که

 امیدی به شفایش نیست

 .

.

.

من از گذشته خفته خود می ترسم .

 من از پرکشیدن حال می ترسم .

 من از فراموش شدن می ترسم .

 ترسم از اینکه بیدار شوم

              و دریابم که تو رفته ای.            

        


ماه خاموش

        

 

پشت کدامین لحظه بن بست جا ماندی تا ببینی

 

دختری اینجا می خواست در تنهایی خویش

 

 آسمانش را با تو قسمت کند ؟

 

وسعت آسمان تو آنقدر بزرگ بود که

 

حتی تجسم آسمان کوچک من در آن گم شد .

..

هیچ کس ندانست در بی پناهی شبهای تاریکم

 

چگونه قلبم پر از احساس وآسمانم پراز ستاره بود...

 

و من چقدر بر حقیقی بودنش برخود میبالیدم...

 

اما !

شاید که دیگر مهم نیست

 

که از تو گلایه کنم

 

دیگر از خدایم هم نخواهم پرسید

 

که چرا سهم من از این همه

 

سکوت و گذشت وسادگی ...

 

چیزی جز سرکوب غرور

 

سنگسار احساس

 

و منطقهای بی دلیل نبود؟

 

من میروم تا

 

 در پس ستارگان خاموش خویش گم شوم

 

بی آنکه تو را در آسمان کوچکم گم کنم...

 

و دیگر هرگز

 

از تو نخواهم پرسید

 

که چــــــــــــرا

 

وسعت آسمان تو

 

آنقدر بزرگ بود که حتی

 

 تجسم آسمان کوچک من در آن گم شد؟

 

دیگر هرگز

 

نخواهم پرسید :

 

چرا ...

 

 

 

 

گل همیشه بهارم

 

دیشب در فکر تو بودم که

 

 یه قطره اشک از چشمام جاری شد

 

 از اشک پرسیدم چرا اومدی ؟

 

گفت توی چشمات کسی هست که

 

 دیگر جای من آنجا نیست.!

.

.

.

دلم را که مرور می کنم می بینم

 

تمام آن از آن توست و فقط نقطه ای از آن خودم.

 

 بر آن نقطه هم میخ می کوبم و

 

 قاب عکس ترا آویزان می کنم....

.

.

.

.

به خیال کدامین آرزو

 

نگاهت را، که معنای تمام شب هایم بود

 

از من گرفتی؟

 

کدامین آرزو؟

 .

.

.

کیستی که من این گونه
 
 به اعتماد نامِ خود را با تو می گویم
 
کلیدِ خانه ام را در دست ات می گذارم
 
 نانِ شادی های مان را با تو قسمت می کنم
 
به کنارت می نشینم و
 
 بر زانوی تو این چنین آرام به خواب می روم. .....
 
.
.
.
وقتی در تنهایی خودم قدم می زنم

 

خاطرات با تو بودن ، آرامشم را به هم میزند

 

چه بریشانی لذت بخشی ست دلتنگ تو بودن

 

دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده..

 

برای دیدنت..

 

دیشب در خواب منتظر آمدنت بودم،

 

اما به خوابم هم نیامدی و

 

 درد انتظار را در خواب هم حس کردم.....

 

   

 .

.

.

در گذر از عبور عاطفه ها

 

در فراسوی روزنه ی باغها

 

درتکاپوی خاطره های ناتمام

 

و در ورای تمامی نقش های بر جسته زندگیم

 

فرصت شیرین با تو بودن را ارج می نهم

 

خاطر پر آشوبم را یاد تو مرحم است

 

تو را تا همیشه با برترین احساسم خواهم سرود

 

دوستت خواهم داشت و از یاد نخواهمت برد... .

بی شک تو مهربانی , و

 با همان حس مهربانیت مرا به خود دعوت نمودی

 

تو همان انگیزه من برای زندگی هستی

 

 تو بهترین هدیه ای هستی که خدا به من داد

 

 بی تو انگار زنده بودن یه پوچی مطلقه ..

 

تو همون معنی واقعی دوست داشتنی :

        

                                 "  پس من بی بهانه دوستت دارم "