هر روز ساعت ها کنار پنجره ی احساسم می نشینم
و افق دور دست خیالم را نظاره گر می شوم
و چشم هایم را با آن هوای ابری و بارانی
به ملاقات یادت می فرستم
.ذکر دوریت را برای دل غریبم نجوا میکنم
و آنقدر برایت حرف می زنم که تن حرفهایم درد می گیرد
و شب دلتنگی مثل همیشه خسته بر درمی کوبد.
من باید بروم ؛
اما تو نگران نباش .
باز فردا همان ساعتها می آیند و من
اگر روزی دیگر در سرنوشتم طلوع کرد ؛
به کنارت برمی گردم .
.
می روم کنج اتاق
تکیه ام بر دیوار...
*سر من بر زانو...
نگهم بر در بی پیکر این ویرانی
*تن من می لرزد...
سوز پاییزی باد شبنشیمن آمده است
ترسم از این فریاد لرزم از این آوار...
در دلم شعله ای بر پا شده است
*گوش سپردم به صدای باران
ناگهان از بر این حال پریشان دلم
*نگهی می گذرد...
در پس پنجره ای نورانی من تو را می بینم
و صدای پایت آهنگی شده است...
*در میان باران
چشم من در بر بی پیکر این ایرانی
لحظه ای مبهوت است...
لرزه ای بر در این دخمه سرا می افتد
*چشم در چشم...
*رو در رو...
مات و مبهوت به هم می نگریم
آمدی کنج خرابات دلم
*تکیه ام بر دوشت...
*سر من بر شانه ات...
گوش سپردیم به صدای باران
*که می خواند همه احساس مرا...
بربالهای تو نشسته ام ...
و چون پرنده ای آزاد تا ابر ها بالا خواهم رفت .
ای کاش که این پرواز در خواب نباشد و تو ...
گیسوان آشفته مرا در خواب رها مسازی .
نکند گرمی دستهای تو از عشق نیست !
نکند محبت کلامی پوچ و رویائی است !
ای وای که این پرواز تا اوج رفتن بر بال باد باشد ...
ای وای ...!!!
روزانه ای نیست که بنویسم.
همین طور اتفاق مهمی.
شعری صرف کنید.اسم ندارد.شرمنده
نگاه، نارسا ترین ترانه، بی صدا ترین
غروب بی فروغ شهر، ز آسمان جدا ترین
تمام چارپاره ها، غزل ترین ترانه ها
ز خلط خونی زمان، فتاده زیر پا ترین
فرشته های آسمان شرجی و هوای بد
مدام در هوای دیدن رخ خدا ترین
درخت سیب زندگی، شکوفه مرده، واژگون
گناه بی هوس ترین، هبوط بی حوا ترین
صدای ساز نفرت و کویر پر «زمین» پست
و مشق هم نوازی گروه بد نوا ترین
نبرد سرخ و سبز را هماره سرخ می برد
و سرزمین جنگ ها هنوز کربلا ترین
صف بلند و بی نهایت تعفن و لجن
کنار آن فروشگاه عاشقی، گدا ترین
میان شاعرانه های مردمان روزگار
فقط همین دو جمله خوب مانده از قضا ترین
بزرگراه زندگی به عشق ختم می شود
من گفته ام سوار سبز می رسد ز راه انتها ترین
منم این خسته دل درمانده
به تو بیگانه پناه آورده
منم آن از همه دنیا رانده
در رهت هستی ی خود گم کرده
از ته کوچه مرا می بینی
می شناسی ام و در می بندی
شاید ای با غم من بیگانه
بر من از پنجره یی می خندی
گریه کن گریه نه بر من خنده
یاد من باش و دل غمگینم
پاکی ام دیدی و رنجم دادی
من به چشم خودم این می بینم
خوب دیروزی من در بگشا
که بگویم ز تو هم دل کندم
خسته ازاین همه دلتنگی ها
بر تو و عشق و وفا می خندم
با تو حرفی دارم
جز تو ای دور از من
از همه بیزارم
دیریست مانده یک جسد سرد،
در خلوت کبود اتاقم
هر عضو آن ز عضو دگردور مانده است
گویی که قطعه، قطعه ی دیگر را
.از خود رانده است
.از یاد رفته در تن او وحدت
بر چهره اش که حیرت ماسیده روی آن،
سه حفره ی کبود که خالی است
.از تابش زمان
با ناخن این جسد را از هم شکافتم
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
اما از آنچه در پی آن بودم،
.رنگی نیافتم
با جنبش است پیکر او گرم یک جدال
بسته است نقش بر تن لب هایش،
تصویر یک سوال
دو روز مانده به پایان جهان ؛
تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود .
پریشان شد وآشفته و عصبانی نزد خدا رفت
تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .
داد زد و بد و بیراه گفت ؛خدا سکوت کرد .
آسمان و زمین را به هم ریخت ؛خدا سکوت کرد .
جیغ زد و جارو جنجال راه انداخت ؛خدا سکوت کرد .
به پر و پای فرشته و انسان پیچید ؛ خدا سکوت کرد .
کفر گفت و سجاده دور انداخت ؛خدا سکوت کرد .
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد.
خدا سکوتش را شکست و گفت:
عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت .
تمام روز را به بد و بیراه و جارو جنجال از دست دادی ؛
تنها یک روز دیگر باقیست .
بیا و لاقل این یک روز را زندگی کن."
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز چه کار می توان کرد ؟
خدا گفت:
"آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ؛
گویی که هزار سال زیسته و آنکه امروزش را در نمی یابد ؛
هزار سال هم به کارش نمی آید."
و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت
و گفت "حالا برو و زندگی کن .
او مات و مبهوت ؛
به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید .
اما می ترسید حرکت کند ؛
می ترسید راه برود ؛
می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد .
قدری ایستاد....بعد
با خودش گفت:
وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؛
بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم .
آن وقت شروع به دویدن کرد
و زندگی را به سر و رویش پاشید؛
زندگی را نوشید وزندگی را بویید و چنان به وجد آمد
که دید می تواند تا ته دنیا بدود ؛
می تواند بال بزند ؛
می تواند پا روی خورشید بگذارد ؛
می تواند.....
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ؛
زمینی را مالک نشد ؛
مقامی را به دست نیاورد اما.....
اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید .
روی چمن خوابید .
کفش دوزکی را تماشا کرد .
سرش را بالا گرفت و ابرها را دید
و به آنهایی که نمی شناختنش سلام کرد
و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد .
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ؛
لذت برد و سرشار شد و بخشید ؛
عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .
او همان یک روز را زندگی کرد
اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند :
او امروز در گذشت ؛
کسی که هزار سال زیسته بود !
.
.
.
خدایا احساس در هم شکستگیم را چگونه بنویسم؟
کدام قلم آتش قلبم را تاب می آورد؟
تا کجا صبر؟
چگونه بعد از او تاب بیاورم؟
خدایا بدون قلب چگونه زندگی کنم؟
مگر جز قلب مهربانش
مگر جز تکیه گاه سینه اش چیز دیگری می خواستم؟
مگو که زیاد می خواستم که بخشندگی صفت توست.
دل صد پاره ام را
به دست کدامین بندزن بسپارم که بسازدش؟
او را در کدامین قمار سخت
وپای کدام میز نفرین شده باختم که نفهمیدم؟
مگر به ماندن قسم نخورده بود؟
چشمان کدام بی محبت نتوانست
کلبه کوچک عاشقیم را ببیند؟
چرا خانه محبتم خراب شد؟
چرا رفت و همه چیزم را با خود برد؟