دوست دارم

saqib2gy.jpg

Its Called Love.

Since the day I met you,
life became easier than ever


and I became more positive
about things, indeed, it's
your love that has made
my world, so beautiful.

I Love You!




Alien in 30 seconds,.

 

 

یه روز آدم عاشق دریا شد ... قلبش رو کند و ...


قفسه سینه که دیدی؟! اگه ندیدی ایندفعه دقت کن ، آخه این قفسه سینه یه

حکمتی داره.خدا وقتی آدم رو آفرید،سینش قفسه نداشت.یه پوست نازک بود رو

دلش.

یه روز آدم عاشق دریا شد.اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها

چیز با ارزشی که داره بده به دریا.

پوست سینشو درید و قلبش رو کند و انداخت تو دریا. موجی اومد
 
و نه دلی موند و نه آدمی.خدا......

خدا دل آدم رو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش.آدم دوباره آدم

شد.ولی......امان از دست این آدم.دو روز بعد،آدم عاشق جنگل شد.دوباره پوست

نازک تنش رو جر داد و دلش رو پرت کرد میون جنگل.......باز نه دلی موند و نه

آدمی.......

خدا دیگه کم کم داشت عصبانی می شد.یه بار دیگه دل آدم رو برداشت و گذاشت
 
سرجاش تو سینش.اما......اما مگه این آدم،آدم می شد؟؟!!!!!

این بار سرش رو که بالا کرد، یه دل که داش هیچی،با صد دلی که نداشت عاشق

آسمون شد...........

همه اخم و تخم خدا یادش رفت و دوباره پوست سینشو جر داد و

دلش رو پرت کرد میون آسمون...دل آدم مثل یه سیب سرخ قل خورد
 
و قل خورد تا افتاد تو دامن خدا. نه دیگه..........خدا گفت..........این

دل دیگه واسه آدم دل نمیشه........

آدم دراز به دراز،، چشم به آسمون، رو زمین افتاده بود.

خدا اینبار که دل رو گذاشت سرجاش،بس که از دست آدم ناراحت بود،یه قفس

کشید که دیگه.......آها .........دیگه.......بسه......

آدم که به خودش اومد،دید ای دل غافل........ چقدر نفس کشیدن براش سخت

شده.....چقدر اون پوست لطیف رو سینش سفت شده......دست کشید رو

سینشو وقتی فهمید چی شده یه آهی کشید.....یه آهی کشید همچین که از

آهش رنگین کمون درست شد....

بعد هی آدم گریه کرد،آسمون گریه کرد......روزها و روزها

گذشت....آدم با اون قفس سنگین_ خسته و تنها_ رو زمین

سفت خدا_ قدم میزد،اشک می ریخت. آدم بیچاره، دونه دونه

اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد رو برمیداشت و پرت

میکرد طرف خدا تو آسمون تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفس رو

برداره....اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد...... ولی خدا دلش واسه آدم

نسوخت که .........

خلاصه یه شب آدم تصمیم خودش رو گرفت...به چاقو برداشت و پوست سینشو

پاره کرد.دید خدا زیر پوستش یه میله های محکمی گذاشته.....دلشو دید که

طفلی مثه یه گنجشک اون زیر میزد و تالاپ تولوپ میکرد....

انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست رو سینش بود و با همه زوری که

داشت اونو کند. آآآآآآآآآآآآآآخ خ خ..........اونقدر دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید
 
و پخش زمین شد.............

خدا از اون بالا همه چیزم نگاه کرد و دلش واسه آدم سوخت و استخونو برداشت

و مالید به آسمون و جنگل و دریا. یهو همون تیکه استخون رو هوا چرخید و

چرخید_ رقصید و رقصید _...آسمون رعد و برق زد.....دریا پر شد از موج و

توفان......درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن.....

همون تیکه استخون، یواش یواش شکل گرفت و شد یه

فرشته.....یه فرشته با چشای سیاه مثل شب آسمون....با

موهای بلند مثل آبشار تو جنگل....با دلی بزرگ مثل بزرگی

دریا.....

اومد جلو و دست کشید رو چشای بسته آدم.... آدم که چشاشو وا کرد ، اولش

هیچی نفهمید.هی چشاشو مالید و مالید و هی نگاه کرد.....فرشته رو که

دید.....با همون یه دلی که نداشت، نه، با صد تا دلی هم که نداشت عاشق

فرشته شد.... همون قد که عاشق آسمون و جنگل و دریا شده بود.....نه....

خیلی بیشتر.....

پا شد و فرشته رو نگاه کرد.دستش رو برد گذاشت رو دلش، همونجا

که استخون رو کنده بود.خواست دلشو در بیاره و بده به فرشته ، ولی

دل آدم که از بین اون میله ها در نمی اومد........باید دو سه تا دیگه از

اونها رو هم میکند. تا دستشو برد زیر استخون قفسه سینش، فرشته یواش یواش
اومد جلو.....دستاشو باز کرد و آدم رو بغل کرد.سینش رو چسبوند به سینه

آدم........خدا از اون بالا فقط نگاه کرد، با یه لبخند رو لباش...

آدم فرشته رو بغل کرد..دل آدم یواش یواش نصف شد و آروم آروم خزید تو سینه

فرشته خانوم.فرشته سرش رو آورد بالا و تو چشای آدم نگاه کرد...آدم با چشاش

می خندید...... فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست....

آدم یواشکی به آسمون نگاه کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید.... اونجا بود که

برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد....

خدا پرده آسمون رو کشید و آدمو با فرشتش تنها گذاشت.....
.....
من هم همه آدمها رو بافرشتشون تنها میذارم.....

خوش به حال آدم و فرشتش..................




.......................

Titanic in 30 seconds.

 

خدایا خودم و سپردم به خودت... نه نخند ٬خنده نداره

faryade bi seda



تا به حال شده بخوای از ته دل جیغ بکشی و گریه کنی اما هر چی بیشتر

تلاش میکنی صدایی ازت در نمیاد؟ یا از درباره یه چیزی هی فکر کنی اما

نتونی چیزی رو که عذابت میده به کسی بگی؟

دلم میخواد از اینجا داد بکشم تا صدامو بشنوه٬ ولی آیا احتیاجی به فریاد

هست؟ مگه نمیگن دل به دل راه داره پس چرا نمیفهمه من همیشه براش

دلتنگم٬ چرا حرف دل منو نمیفهمه؟

این همه فاصله ٬ این همه آدم بین ما... یعنی هیچکی نمیفهمه ؟

دوست دارم برم روی بلند ترین نقطه شهر وایسم و فریاد بکشم و گریه کنم٬

بلکه بفهمه و برگرده... اگر هم نشنید بقیه که میشنون ٬ بهش بگید٬ مثل

اینکه فقط اون نمیدونه تو دل من چی میگذره !!!






تقصیر من نیست

تقصیر من نیست...

hmm




آنروز که توسن فلک زین کردند   
  
                                                             و آرایش مشتری و پروین کردند


این بود نصیب ما و دیوان قضا  
                                     
                                                         ما را چه گنه قسمت ما این کردند
                              

لیلی مجنون قسمت چهارم

لیلی و مجنون قسمت چهارم Image Hosted by ImageShack.us


در قسمتهای گذشته خواندیم که پدر و بزرگان قبیله تصمیم گرفتند مجنون را به سفر حج ببرند
 
تا بلکه دست از عاشقی بردارد. سوز و گداز عاشقانه مجنون در کعبه همه را به راستی و

صداقت عشقش واقف کرد و اینک ادامه ماجرا:




... برگشتند. سفر حج هم حاجتشان را برآورده نکرد. حتی باعث دردسر

بیشتری هم شد. جماعتی منتظر نشسته بودند که صلاح کار قیس را پس از

این سفر ببینند. اما ماجرا که آشکار شد، حسودان و منکران، زبان به طعنه

گشودند. عده ای از اوباش قبیله لیلی به شکایت پیش رییس شحنه ها رفتند
 
و گفتند:"جوانی دیوانه آبروی قبیله مان را برده است.جوانی که هم خوب شعر
 
می گوید، هم صدا و آواز خوبی دارد. او شعر می خواند و کودکان و نوجوانان

هم یاد می گیرند و تکرار می کنند. هر شعر و غزلی که می سراید خنجری
 
است که بر پرده حرمت شهر فرو می آید. باید او را ادب کنیم ..."

کید این حسودان کارگر افتاد. شحنه ای که به قلدری و خونریزی شهره بود

مامور مهار و دستگیری و گوشمالی قیس شد. یکی از عامریان که از ماجرا

خبردار شد سریع خودش را به پدر قیس رساند و ماجرا را بازگو کرد. پدر یکباره
 
از جای برخاست و از هر طرف گروهی مامور برای پیدا کردن قیس و باز

آوردنش روانه کرد. چند روز و چند شب بی وقفه دنبالش گشتند اما گویی


قطره ای آب شده بودو به زمین فرو رفته بود. عده ای می گفتند قیس با آن

حال زار و نزارش یا در کوه خوراک درندگان وحشی شده است یا در بیابانها از

فرط ضعف و تشنگی جان سپرده است. شاید هم آن شحنه سنگدل او را

کشته است و جنازه اش را سر به نیست کرده باشد.آنقدر گفتند و گفتند تا

خانه مجنون تبدیل شد به ماتمکده. گروهی نشسته بودند به عزا و نوحه در

مرگ او ...پس از گذشت هفته ای از این ماجرا، مردی از قبیله بنی سعد که
 
از حوالی کوه نجد می گذشت مردی ژولیده و ژنده پوش و رنجور را دید که

بیشتر به ارواح شباهت داشت تا انسان. اما در اعماق چشمهای او بزرگی و

نجابتش را توانست حدس بزند. کنارش نشست. خواست غذا و آبی به او

بدهد. اما او امتناع می کرد. هر چه کرد با او همسخن گردد و کلامی و

نشانی از او بیابد افاقه ای نکرد. این بود که او را به حال خود گذاشت و به

راهش ادامه داد. پس از اینکه به قبیله عامریان رسید همه را سیاهپوش و

عزادار دید. ماجرا را پرسید و ناگاه به یاد شبحی افتاد که چند روز پیش در

گوشه خرابه دیده بود. نشانی او را که گرفت شباهتی بین آن شبح و جوان
 
درگذشته احساس کرد. سریع پدر قیس را خبر کرد که در فلان خرابه، شبحی
 
نیمه جان که نشانی هایش با نشانی های فرزندت همخوانی دارد رنجور و

ضعیف و دردمند، چنان که چشمان بی نورش گود رفته و مغز استخوانش

پدیدار شده، در چنگال ضعف و مرگ اسیر است ...پدر قیس به محض شنیدن

خبر، از جا جست و سوار اسب تیزرویی شد. اصرار نزدیکان که چند نفری

همراه او بیایند فایده ای نداشت. دلش نمی خواست کسی غیر از خودش

قیس را در حالتی ببیند که مرد غریبه وصف کرده بود. چند روزی در کوهها و
 
خرابه های سرزمین نجد وجب به وجب کوه و بیابان را دنبالش گشت تا اینکه

پسر را یافت. غریب و محزون و مجروح ...مجنون تا پدر را دید به رعایت ادب
 
بلند شد، زمین بوسید و به پایش افتاد:"ای تاج سر و افتخار من! عذرم بپذیر

که مجروح و ناتوانم. اصلا دلم نمی خواست مرا به چنین روزی و در چنین

شرایطی ببینی ... مرا ببخش اما بدان که سر رشته کار از دست من نیز

بیرون است"پدر قیس که ابتدا برای دلداری فرزند صلابت خود را حفظ کرده بود

ناگاه عنان صبر از کف داد و شروع به گریستن کرد و با مهربانی پدرانه شروع

به صحبت کرد:"آخه ای پسر! تا کی می خوای این بیقراری و ناشکیبی رو

ادامه بدی؟ نمی دونم کدوم چشم بد و نفرین کدوم رو سیاه، تو رو به این حال
 
و روز انداخت! از این همه غصه خوردن و طعنه این و اون شنیدن خسته

نشدی؟ هنوز نفهمیدی که مشت کوبیدن به سندان آهنی اثری نداره؟ از

همه اینها گذشته، گیرم که عاشقی، گیرم که مجنونی، نباید از پدر و مادر پیر
 
و رنجورت خبری بگیری؟ اصلا می دونی یک هفته است مادرت در عزای تو

موهای خودش را کنده و صورتش رو زخمی کرده؟





گیرم که نداری آن صبوری *** کز دوست کنی به صبر دوری


آخر کم از آنکه گاهگاهی *** آیی و به ما کنی نگاهی؟




اینطور که تو خودت رو آواره کوه و بیابون کردی که کاری از پیش نمی ره.

درسته که پدر لیلی به خفت و خواری جواب رد بهمون داد ولی هنوز روزنه

امیدی باقیه:




نومید مشو ز چاره جستن *** کز دانه شگفت نیست رستن

کاری که نه زو امید داری *** باشد سبب امیدواری

در نو میدی بسی امید است *** پایان شب سیه سپید است




اصلا خبر داری که شحنه ها قصد جونت رو کرده اند؟ چون ادعا می کنند

داستان سوز و عشق و عاشقیت آبروی خاندان لیلی را برده است"

مجنون کمی مکث کرد. به احترام پدر سر به زیر افکند و آرام و شمرده شروع
 
به پاسخ کرد:"ای پدر! ای سرور و بزرگتر قبیله عامریان! ای قبله گاه حاجاتم

پس از خدای! الهی همیشه زنده باشی که تو ملجأ و امید و پناهگاه منی.

ممنون که بدیدارم آمدی و تشکر از پند و نصیحت های مشفقانه ات که که

مرهم جانم شد. ولی پدر من سیاه روی و شرمنده به اختیار خودم اینجا

نیامده ام. حل این مشکل بدست من نیست وگرنه بسیار زودتر از اینها چاره
 
می کردم و اما در مورد شحنه ها. مرا در این عشق بیم تیغ و خون و خونریزی
 
نیست چرا که این بدیهی ترین رسم عاشقی است. سر بی ارزشترین کالایی
 
است که من می توانم در راه محبوب فدا کنم ..."مجنون این گفت و سر در
 
گریبان خویش فرو برد. ساعتی به سکوت گذشت. پدر، گوشه ای آرام اشک
 
می ریخت و در گوشه ای دیگر مجنون، لخت و عریان، با خودش زمزمه

می کرد. هنگام غروب پدر ردای خویش بر دوش او افکند و با اصرار و مهربانی
 
او را بر ترک اسب خویش نهاد و با هم به خانه برگشتند ...

ادامه دارد.



Image Hosted by ImageShack.us

زندگی یعنی چکیدن، همچو شمع از گرمی عشق

زندگی یعنی لطافت، گم شدن در نرمی
عشق

زندگی یعنی دویدن، بی امان در بادی عشق

رفتن و آخر رسیدن، بر در ِآبادی
عشق

میتوان هر لحظه هر جا عاشق و دل داده بودن

پر غرور،چون آبشاران،بودن،اما
ساده بودن

میشود اندوه شب را،از نگاه صبح فهمید

یا به وقت ریزش اشک، شادی
بگذشته را دید

میتوان در گریه ی ابر، با خیال غنچه خوش بود

زایش آینده را در،
هر خزانی دید و آسود

میتوان هر لحظه، هر جا، عاشق و دل داده بودن

پر غرور چون
آبشاران، بودن، اما ساده بودن



انسانها زیبایند ...

* قیمت عشق همیشه بیش از تحمل آدمیزاد بوده *

««
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد امد

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
»»

حرفهای یواشکی :

او گفت: هیچکس را غم من نیست
!

گفتم: پس تورا غم نیست
!همانا خوشبخت ترینی.

گویی مرا دیوانه پندارد .. گفت: تو خود ندانی که غم چیست
!

گفتم: غم .. شیرینی فراق است
.

گفت: پس تلخی چیست
؟!

گفتم: بی غمی
.

باز برآشفت و گفت: آن که بی درد است چون تلخ است
؟

گفتم: او تلخ تر از تلخ است .. لیک نداند
.

گویی در وجود من چیزی نگریست که گفت: بیش برایم گوی
!

گفتم: اورا که درد نیست .. از حضرت دوست فاصله ایست .. پس این دوری

قفس حجاب را بیشتر و عظیم تر کند و چون در حجاب تن مدفون شوی
..

مسیر وصال تیره گردد و وعده دیداری نماند .. هر آینه .. این خود تلخترین

باشد
.نگاهم کرد پیوسته و گفت: نمیدانم چه میگویی.

 
اما اکنون حس زیبایی از تلخی ام دارم ...!!! پس مست شد و رفت
.

« انسانها وقتی یکدیگر را دوست میدارند زیباتر از همیشه اند
»